دلنوشته های من و همسر قشنگم

وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ

بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ

وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ

إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ

ღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღ
بلخره دست تقدیر ما رو بهم رسوند و این شد که :

روز نامزدیمون 1 تیر 93
روز عقد آسمونیمون 6 شهریور 93
روز عروسیمون 6 فروردین 94


ღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღ
☻♥☻
\█/\█/
.||. ||.

ღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღ

۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

۲۸
بهمن

Hanging

من تو انتخاب یخچال و ماشین لباسشویی منگ بودم آخرشم نتونستم هیچ برند و مدلی را انتخاب کنم و کلا سپردم به سعید تا خودش یه گلی بزنه سرمون! آخرشم همسری بهش گفت تلویزیون هم با تو

میز تلویزیون هم گرفتیم.  دیدیم ای دل غافل میز نهارخوریمون پایش شکسته! فروشنده به وانتی گفته ببر اگه نفهمیدن تو هم صداشو درنیار !!!! یعنی دلم میخواس جوری بزنم لهش کنم که قابل شناسایی نباشه جالب اینجاس که همسری از گل کمتر بهش نگفت!!! عاخه تو چرا انقده مهربونی من نمیدونم

خداروشکر لباس عروس اکی شد، تالار هم واسه 6 فروردین رزرو شد ❤، احتمالا ماشین عروس هم ردیفه! مونده آتلیه و آرایشگاه و خرید عروس و دوماد و میوه وشیرینی و کارت عروسی و اینجور چیزا! واااااااااااااای که چقد من استرس دارم هرچی وتموم میکنیم یه چیز دیگه هست که هنوز بهمون استرس وارد میکنه!  راستی خیلی باید روی سامی بچه خواهری کار کنم که یوقت نیاد تو مجلس عروسیم بگه ساکت باشید!!! کوفت باشید!!! به اندازه کافی تو مجلس بله برون آبرومو برده بچه بز اون روز هم خواهری و همسرش کلن نیششون باز بود منم که از خجالت دیوارو گاز میگرفتمBaby Girl

ولنتاین بدون هیچگونه مراسم و خوشحال کنونی گذشت! عصرش با همسری برای خرید رفتیم مغازه یه حاجی مسنی خیلی آدم با فهم و کمالاتی بود حرفاش به شدت به دلم نشست! با این همه سن و سال ظهرش رفته بود و ولنتاینو به خانم و دخترش تبریک گفته بود! باریکلا داره این حرکت قشنگش! همسرماهم بعد از حرفای پیرمرد تلنگری خورد و بخودش اومد و منو برد باران و گفت یه هدیه بردار منم طی یک عملیات انتحاری باران و زیر و رو کردم و یک تابلو منبت کاری چوبی "وان یکاد.." برداشتم. 

پشت میزم تو شرکت نشسته بودم چشمم به کتاب سپیده دانایی میوفته بعد بلند اونو میخونم : مدیریت ارتباط با خانواده همسر

خودم از صدای بلند خودم هول میکنم ، خدایا این صدای من بود ؟ پس چرا اینقدر بلند اونو خوندم ؟

همکارم از بغل دستم در حال رد شدنه. یه نگاه به من میکنه و رد میشه. خدایا الان چه فکری درباره من میکنه ؟ 

همکارم خل شده ؟ ( خدا نکنه )

همکارم منظوری داره ؟ ( استغفر الله )

همکارم ذوق زده شده ؟ ( نه بابا ذوقزدگی کجا بود ...) آن لحظه یک گیاه گوشت خوار میخواستم که فقط منو ببلعد

و اما از یونی صاحب مرده بگم: یک اتفاقی واسم افتاد که دل سنگ را آب میکنه. هفته گذشته مرخصی گرفتم و رفتم یونی خراب شده روی برد را نگاه کردم تاریخ انتخاب واحد و متوجه شدم رفتم پیش مدیرگروه خاکبرسری و گفت پروپوزالو بده به پژوهش رفتم و ایراد گرفت که ناقصی داره بعد از یک ساعت علاف شدن غیبش زد هرچی گشتم دیدم نیست که نیست آب شده رفته تو زمین ...ساعت هی میگذشت منم عین خل و چل ها هی دور خودم میگشتم.

رفتم پیش مدیرگروه رشته مان گفتم آقا پدرت خوش مادرت خوش من مانده ام حیران چه خاکی به سرم کنم

گفت بده من بهش میدم دیروز بعد از ده روز بهش زنگیدم تاییدیه پژوهشو بگیرم میگه من یادم نیست دادم بهشون یا نه خودت بیا پیگیر باش منو میگی انگار آب یخ ریختن رو سرم. سریع مرخصی گرفتم رفتم اونجا میبینم نشسته پشت میزشو داره به من مثل شغال پوزخند میزنه میگه اوا نمیدونم کجا گذاشتمش شایدم دادم به پژوهش یادم نیست رفتم پژوهش میگه تو این همه پروپوزالی که اینجاس من از کجا بدونم مال تو اینجاس یا نه!!!  

گفتم خوب اسامی تصویب شده ها رو نباید بزنید رو اون برد صاحب مرده؟دیدیم ژست حق به جانبی گرفت که

شما باید حواستان باشد شما مگه تا حالا دانشجو نبوده اید.شما باید شخصا تحویل میدادید...دیدم

وایسم میزنم به دک و پوزش .. کلی تو دلم ریچارد بارش کردم ولی بنا به دلایلی از گفتن آن در این مکان عمومی عاجز هستیم...!! شکست خورده راهمو را گرفتم برگشتم سرکار ...مثل یک شفته واقعی و  اصیل یعنی هنوز هم نتونستم مصیبت وارده را باور کنیم...

۱۹
بهمن

چهارشنبه شب همسل عزیزتر از جونم از ماموریت برگشت ... انقد دلم بیتابش شده بود که نمیخواستم از تو بغلش بیام بیرون ... بغل محکم فشاری ... بوس آتشین ... smileوااااای اون هی ناز میکرد و با لبهای آویزون میگفت خسته ام و من هی ماچ ومولش میکردم خیلی نفسم به نفسش وصله خدایا تا آخر عمر همینجوری عزیز واسم نگهش دارsmile

پنج شنبه رو کامل گذاشتیم واسه تمیزکاری آشیونه عشقمون و خداروشکر بلخره تموم شد اولش من بغضم گرفت از اینکه هیچ کی پا پیش نذاشت و کمکمون نکرد ولی آقاییم شروع کرد به شوخی کردن و نذاشت اشکم دربیاد... Begging   این نیز گذشت ولی من هیچ وقت یادم نمیره این روزها هیچکی جلو نیومد! ولش کن بیخیال!!!smile

جمعه از صبح رفتیم ادامه خرید جهیزیه و تقریبا آخرهاشه و فقط مونده یخچال و ماشین لباسشویی... کارت بانکی بابا رو واسش خالی کردم تا مبادا تو جیبش سنگینی کنه! بعــــــــله همچین دخمل به فکری هستم من!

از طرف شرکت بهمون بلیط جشنواره فیلم فجردادندsmile ...هوراااااااااا میریم که خوش بگذرونیم...

دیروزهم فرش و سرویس خواب و آوردن به زحمت تونستیم تختو سرهم کنیم و کلی رفت رو قیافه اتاقم ... این روزها زندگی بامزه ای داریم کلی واسه خرید و چیدمان کیف میکنیم و سر ذوق میاییم ... انصافا خونه داره به طرز خوبی خوشگل میشه ... دوسش دارم خیلی...

دیشب همسری کلافه و غمگینو  دلتنگ بود دلم گرفت ... شب که داشم چشمامو مبیندم خدا رو شکر کردم  که روزهای خوبی داشتم... هرچند دوز فکر و خیااااااااااالش بسییییییییییییییار بالاست!

مامانش امروز رفت سنگ شکن الان داشتم با زهرا خواهرهمسری میحرفیدم و ازاینکه سلامت هستن خوشحالم

عشــــــــــــــقم منتظرمه من رفتـــــــــــــم

 

۱۲
بهمن

امروز دو سال از اولین دیدار من و همسر قشنگم میگذره، دو سال قبل همچین روزی رفتیم بام تهران و با هم آشنا شدیم ... اون روز فکرشو هم نمیکردم که آقای جعفری که من رفتم باهاش راجب احمدی حرف بزنم دو سال دیگه میشه عشق خودم ... میشه همسر خودم .... شش دونگش میشه به نام خودم ...  ایشالا همه عاشقا به عشقشون برسن .. آمین

قرار بود ما امروز با هم باشیم بریم بیرون و جشن بگیریم ولی نشد! همسری الان کیلومترها از من دوره و من یه بغضی بدجوری گلومو فشار میده خیلی دلتنگشم خیلی ... وقتی یه تیکه از دل آدم یه جای دور باشه، تموم شادیها یه چیزی کم دارن انگار..

خرید جهیزیه داره پیش میره ولی یکم با دلخوری ... قرار بود داداشم یخچالو بگیره ولی جمعه اومده میگه بیا از شرکت ما بردار هر مدلی خواستی !!! گفتم خیلی ممنون تو دهات کوره هاهم یخچال ایرانی نمیبرن من چرا باید ایرانی بگیرم؟ خلاصه بابت این موضوع دلم گرفت، میخواستم بهش بگم تو باید از اول میگفتی که هدفت آب کردن اجناس خودتونه که من الکی دلمو خوش نکنم!

سرویس مبل و تخت خوابمو گرفتم ولی مطابق میل و سلیقه همسری نبود! مدل تختم که سلطنتیه و شکیل و زیباس مبلم هم خیلی عالیه ! فقط باید یکم همسری و باهاشون تنها بذارم تا بتونن با هم ارتباط برقرار کنن 

شبش خاله ریزه اومدش خونه ما، نمیدونم چرا حس خوبی بهش ندارم دلم نمیخواد بیاد خونمون! به بابام میگفت این هفته هماهنگ کن من برم باشگاه پیامو ببینم تا اکی بدم وگرنه باید دنبال یه جا دیگه باشیم! دلم سوخت واسه خودم اون عروسیش 8 ماه دیگه اس از الان دنبالشه و همه کاراش طبق برنامه جلو میره ولی من عروسیم یه ماه دیگه اس و هنوز هیچی معلوم نیس!

جمعه رفتم یکم خونه رو تمیز کردم دیوارش افتضاح بود! خیلی خسته شدم کاش میشد یه کارگر میذاشتم یه روزه همشو جمع و جور کنه! دست تنها نمیشه! تازه منم خیلی بلد نیستم یعنی نمیدونم اول از کجا شروع کنم! ظهرش به آبجیم گفتم بیا بهم کمک کن گفت نمیتونم خودم کار دارم، اینم از خواهرمن! کس نخارد پشت من!!!

پاک کردن دیوارهای آشپزخونه کلی طول کشید! دیگه انگشتام جون نداشت کلافه شدم! چون بوی رنگ میومد یکی از پنجره هاشو باز گذاشتم و اومدم خونه شانس ما اونشب تا صبح به شدت بارون بارید، صبح قبل از اینکه بیام سرکار رفتم اونجا ببینم نکنه بارون اومده باشه تو خونه! دیدم واااااااااای از تمام پنجره ها چون درزشون بازه کلی آب گلی جمع شده تو خونه! منظرش افتضاح بود نزدیک نیم ساعت طول کشید تا من آبهای جمع شده پشت پنجره ها رو خشک کنم! زمینشو دیگه بیخیال شدم چون دیرم شده بود! باید به همسری بگم حتمن درزگیر بذاره تا دفعه بعد انقد آب نیاد تو!

۰۸
بهمن

http://www.sheklakveblag.blogfa.com پریسا دنیای شکلک ها http://www.sheklakveblag.blogfa.com پریسا دنیای شکلک ها http://www.sheklakveblag.blogfa.com پریسا دنیای شکلک ها http://www.sheklakveblag.blogfa.com پریسا دنیای شکلک ها http://www.sheklakveblag.blogfa.com پریسا دنیای شکلک ها http://www.sheklakveblag.blogfa.com پریسا دنیای شکلک ها 

دستمونو گرفتی وقتی داشتیم ناامید میشدیم

در کمال ناباوری و دلسردی من و همسری کل محله های اطراف خودمونو زیر و رو کردیمو به هیچ نتیجه ای نرسیدیم رفتیم سراغ محله مجیدیه، یه محله شیکتر از جمهوری ولی تقریباً با همون نسبت شلوغی ولی چون 90% مردمش ارامنه هستن سبک و سیاقش باحاله ماهم جوگیر اسم همسری شده بود دنت و منم ژانت!   پریسا دنیای شکلک ها http://www.sheklakveblag.blogfa.com/ قیمتهاش مناسبتره از جمهوری خلاصه چن موردی دیدیم و باز یکم امیدوار شدیم و قرار شد 5 شنبه صبح با مامی باز بیاییم و اونها هم نظر بدن و خواهری بهم زنگید که نه تو نباید انقد از ما دور شی و باید تو محله خودمون خونه بگیرین منم گفتم کو تو این محل بهم نشون بده ما بگیریم! نیست! خلاصه 4شنبه شب ییهو گوشی همسری زنگ خورد بنگاهی بود گفت اون خونه قبلیه که میخواستمش و اوکی نشده بود معاملش با مشتری قبلی فسخ شده شما اگه هنوز طالبید بیایید جلو آقا ما هم تا دیدیم تنور داغه سریع نونو چسبوندیم و رفتیم و معامله کردیم بلخره یه خواب راحت میکنیم  فقط یه جای کار میلنگه اینکه خونمون دشویی ایرانی نداره خخخخخخخ

تا دوشنبه قراره رنگ بشه و بهمون تحویل داده شه فقط ماهی 600 هزارتومن اجارشه! خدا خودش بهمون کمک کنه از پسش بربیاییم انشالا

مامی گفته از این هفته همه 5شنبه و جمعه هارو بریم خرید جهاز وااااای که چقد خرید کردن خوبه و خوشحال کننده است

خدایا شکرت

بلخره اولین برف زمستونی هم اومد و کلی دلچسب بود فقط حیف که کم بود و تندی قطع شد.

http://www.sheklakveblag.blogfa.com پریسا دنیای شکلک ها

یکم به خودم انرژی مثبت بدم مثلن عروسما :

عـــــــروس چقد قشنگه .... ایشالا مبارکش باد

         عـــــــروس ما هل داره .... پیاز و فلفل داره      

 نون و پنیر آوردیم ... دخملتونو بردیم ............... نون و پنیر مال خودتون ... دخملمونو نمیدیم بهتون