دلنوشته های من و همسر قشنگم

وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ

بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ

وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ

إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ

ღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღ
بلخره دست تقدیر ما رو بهم رسوند و این شد که :

روز نامزدیمون 1 تیر 93
روز عقد آسمونیمون 6 شهریور 93
روز عروسیمون 6 فروردین 94


ღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღ
☻♥☻
\█/\█/
.||. ||.

ღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღ

سفرنامه اقلـیـــــــــــــــــــــــــــد

يكشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۳۷ ق.ظ

ما شب دوشنبه عازم بودیم به سمت شهر همسری. دوشنبه تهران برف میبارید و شهر کاملن سفیدپوش شده بود خیلی رمانتیک و عشقولانه بود.Flower من از سرکار و همسری از خونه راه افتادیم به سمت ترمینال جنوب.

برای نوع رفتنمون چن باری تصمیمهای مختلف گرفتیم اول خواستیم با ماشین خودمون بریم بعد نظرمون عوض شد و بنا شد با ماشین داداشم بریم که منجر به یه دلخوری شد ما هم بیخیال همه چی شدیم عین یه مرد با اتوبوس راه افتادیم !

شب تو جاده سرد با اتوبوس خیلی سخته واقعن آدم خشک میشه تا اینکه بلخره رسیدیم اقلید

این چند روزی که اونجا بودیم جای خاصی نرفتیم فقط روز آخر چن تایی مهمونی رفتیم از خونه خاله درمیومدیم میرفتیم خونه دایی، از خونه دایی درمیومدیم میرفتیم خونه بی بی ! اینجوری سپری شد. به همسری خیلی خوش گذشت طفلی حق داره واقعن دور بودن از عزیزان سخته من خودم این چن روز حسابی کلافه شده بودم دلم واسه مامانم یه نقطه شده بود!

خاله های همسری هی میپرسیدن نی نی ندارین؟ از اونجایی که ما یدفعه همشونو سرکار گذاشته بودیم دیگه نمیشد بازم خالی ببندیم و میگفتیم نه فعلن خبری نیست! ولی چقد حس کردم دلم یه نی نی میخواد واقعن حس نیاز بهش داشتم! انشالا هر زمان که لایقش باشیم خدا یه نی نی سالم و صالح نصیبمون کنه

جاری مهربونه تصمیم گرفتن که به زودی سه نفر بشن! انقد واسش خوشحالم که انگار خودم قراره نی نی بیارم. جاری بدجنسه روز آخر اومد و خداروشکر خیلی باهاش هم کلام نشدم البته دیدم چن باری خیلی سعی میکنه مزه پرونی کنه ولی من اصلا بهش میدون ندادم و بیشتر سعی کردم با بقیه صحبت کنم. جاری معمولیه هم داره میره کلاس بافندگی واااااااای خیلی چیزای خوشملی درست کرده بود خیلی هنرمندانه بود خوشم اومد کاش منم فرصت داشتم میرفتم کلاس

جمعه شب برگشتیم تهران و مسیر برگشت سختتر از رفت بود من کلن بیدار بودم و گوش درد امانمو بریده بود تا اون یکم آروم میشد پاهام خواب میرفت بعد یهو سردم میشد بعد گرمم میشد خلاصه یه شب به اندازه چند روز طول کشید! شنبه تهران بودیم و چه خوب که این هفته شنبه تعطیل رسمی بود و ما تونستیم استراحت کنیم. نهار رفتیم خونه مامانم اینا حسابی دلم از دلتنگی قار و قور میکرد!

امروز یکشنبه اومدم سرکار وااااااااااااای خدا چشمتون روز بد نبینه دیدم همه کارهام بهم ریخته کلن قاطی پاطی شده جلسات همه با هم تداخل داره و گزارش اولین جلسه امروز هنوز تهیه نشده و هماهنگیها انجام نشده خلاصه دلم میخواس جایگزینمو یه کتک حسابی بزنم! آدم واقعن از مرخصی گرفتن پشیمون میشه والا

حالا نیاز دارم یه چن باری مرخصی ساعتی بگیرم برم یونی سراغ کارهای فارغ التحصیلی ولی فعلن روم نمیشه به دکتر بگم



نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی