جناب آقای شوور غروب جمعه راهی دیار غربت شدن!! و من اون شب تا پاسی از شب با آهنگ چاووشی خلوت کرده بودم (غم جمعه عصر و یه پاییز تلخو غریبی حصرو کجایی عزیزم دقیقن کجایی) شبش به طرز عجیبی بدخواب شده بودم با اینکه خونه مامان اینا بودم تو اتاق خودم ولی هر کاری میکردم نشد که نشد تا صبح دو ساعت هم نتونستم بخوابم هی از این پهلو به اون پهلو میشدم حسابی کلافه بودم.
روزا یکی سختر از اون یکی میگذره و سختیش وقتی بیشتر میشه که دلواپسی هزار و یکجور ادا و اصول از خودش درمیاره! وقتی میبینم ساعتها میگذره و ازش هیچ خبری نیس نه زنگی نه پیامکی خیلی دلخور میشم تا سر حد مرگ معده درد گرفته بودم خونم به جوش اومده بود چن باری بهش زنگیدم ولی انقد بوق میخورد که قطع میشد مجدد گرفتم دیدم در دسترس نیس حس بدی داشتم یعنی از عمد خودشو از آنتن دهی خارج کرده؟ امروز حالم خیلی اسف ناک بود از طرفی دلم واسه شنیدن صداش تاپ و توپ میکرد از طرفی ندای درونم یقه ی خر درونمو گرفت که دیگه حق نداری بهش بزنگی!!! تو اینجا داری جون میدی اون حتی یه ثانیه یادت نمیوفته!!!!!! رو گوشیش میبینه اسمتو ولی جوابتو نمیده!!!
میخوام یکم واسه خودم سرگرمی درست کنم نباید خیلی بهش وابسته باشم این خیلی بده که 90 درصد ذهنمو به خودش مشغول میکنه میخوام یکم مث خودش بشم بیخیال و سرد و اتفاقا اگه اون اینو بفهمه تازه خوشحالترم میشه! دیگه میس کالشم کمتر میشه!!!
فعلن خیلی حالم بده اصلن نمیدونم با این حال چجوری برم خونه ... دلم میخواس امشب برم خونه خودم تنها باشم
دانشگاه ما از لحاظ موقعیت تو دامنه کوهه!!! شمال غربی ترین نقطه شهر. از محل پارک ماشین که تو خیابون میذارمش تا دانشکده حدود یه ربع پیاده روی با شیب بیش از 45 درجه اس!!!! جوری که نفس آدم میگیره. توی دانشکده هم کلا یه آسانسور هست و واحدهای اداری تو طبقات مختلف. حالا با این اوصاف میریم که واستون بگم من طفلک اون روز چی کشیدم!!!
دوشنبه بود صبح از سرکار مرخصی ساعتی گرفتم و با رخش رفتم یونی. همسری گفته بود اگه استاد مشاور پایان نامه نخواس حرفی نزن که یدونه اش بمونه واسه خودمون. منم انگار دزدی کرده باشم همچین پایان نامه رو قایم کرده بودم زیر کاپشنم که استاد نبینه یادش نیفته!!! از ساعت 9 صبح شروع کردم از اینور به اونور شوت میشدم و در کمال ناباوری میدیدم هیچ خری پشت میزش نیس! هی از اینور اونور پیگیر میشدم که فلانی کجاس که بیاد این صاب مونده رو امضا کنه میگفتن وااااااااا مگه خبر نداری امشب شب یلداس؟ گفتم خوب چه ربطی داره؟ گفت خوب یونی بلخره یه تکونی به خودش داده و جشن گرفته همه تا ظهر اونجان!!! یعنی باید اینجور کارمندارو دار زد!!! گفتم این احمقها واسه خودشون جایگزین نذاشتن؟ با بهت و تعجب میگفتن مگه جایگزین میخواد؟ میان دیگه تا ظهر صبر کن! یعنی خیلی جلوی خودمو گرفتم که فش کشش نکنم . مث مرغ پرکنده میپریدم اینور اونور. کتابخونه مرکزی یونی نوک قله اس و بایستی با اتوبوس رفت خیلی دوره! و طی یک سری اسکول بازیای واحد پژوهش مجبور شدم این مسیر کذایی و دوبار گز کنم خلاصه منی که قرار بود ساعت 11 شرکت باشم حدودای ساعت 1 تازه تصمیم گرفتم برگردم شرکت و کارو نصف و نیمه ولش کردم
از واحد آموزش سوال کردم شرایط استعداد درخشان چیه؟ گفت بله اسم شما هست و میتونی بدون آزمون ولی با مصاحبه بیای دکترا یه آن حس خانوووم دکتر بودن بهم دست داده بود. جالب بود .
اومدم شرکت،یکی از همکارام اومد گفت خانوووم فلانی چیه خوشحالی؟ گفتم آره دیگه دکتر شدم باورم نمیشد تو کمتر از ده مین دیدم داره کل شرکت و شکلات پخش میکنه همه هم هی میان تبریک میگن که مبارکه دکترا قبول شدی خلاصه خیلی حس خوبی بود خیلی
ولی شرایط مالی شو ندارم از طرفی هم واقعن دیگه حال و حوصله درس و پژوهش و ندارم ! اصلن حسش نیست! نمیدونم چیکار کنم! همسری خیلی مصره که برو بخون ولی من تمایلی ندارم ! حالا ببینیم چی میشه
شب یلدای امسال یکم حاشیه داشت قبلش سر یه موضوع الکی با همسری جر و بحث داشتیم و هر دو از هم دلخور شدیم. یه اتفاق بدی که داره این وسط میوفته اینه که قهر کردن داره واسمون راحت میشه! این اصلا خوب نیست!
شب یلدا همه خونه مامان اینا بودیم ولی من ته دلم خوشحال نبودم. پارسال که شب یلدا ما از اقلید عازم تهران بودیم و هیچ مراسمی نداشتیم امسالم از درون حس و حالم خوب نبود اگرچه هم مامی و هم همسری هر دو فردا شبش کادو دادن و ابراز شادمانی کردن ولی یه حسی بهم میگفت سپهر عمیقن خوشحال نیس و انگار مجبوری کادو داده باشه اگرچه کادوش واقعن چیزی بود که باب میلم بود ولی مث سایر کادوهاش جذبم نکرد توش انرژی منفی موج میزد. انشالا سال بعدی خوب باشه
مجدد دو روز بعد پیش به سوی یونی با کلی انرژی و امید حرکت کردم که دیگه انشالا کارای فارغ التحصیلیم تموم شه ولی زهی خیال باطل!!! یه فرمی که باید موقع ثبت نام میذاشتن تو پرونده من تازه الان یادشون افتاده که چرا نیس! واااااااای خدایا دلم میخواس گریه کنم خسته شده بودم دیگه پاهام جون نداشت ... خسته و زوار در رفته تازه شروع کردم به پرکردن برگه هایی که گفته بودن و قرار شد بعد از دو هفته مجدد اقدام کنم برای ادامه روند کار
دکترا بخونم من؟ تو یه همچین خراب شده ای؟ من غلط بکنم!
یکشنبه از اداره که برمیگشتیم خونه همسری پیشنهاد داد پیتزا دونفره محلمون که تازگیا افتتاح شده رو امتحان کنیم. یدونه گرفتیم و عین ندید بدیدها پیش به سوی خونه! واااااااای چشمتون روز بد نبینه!! افتضاح بود!! یعنی نسبت به قیمتش می ارزید. ولی خوب نمیشد اسمشو پیتزا گذاشت ولی با این حال تا تهشو درآوردیم. یکساعت بعد آبجی تماس گرفت که شام بیاین اینجا ماهم ناز که نه ما خوردیم ولی خداییش سیر نشده بودیم و از خدا خواسته تا پشیمون نشده بدو بدو رفتیم اونجا جوریکه تلفنو که گذاشت زنگ خونشون و زدیم. و این شد که من واسه روز دوشنبه نهار نداشتم که ببرم اداره
یکی از کارشناسهای واحدمون تازگیا دوماد شده. اینجور که حرفای درگوشیو شنفتیم میگن خاتمی و چن تا از کله گندها به همراه بادیگارداشون تو عروسیش بودن و عروسیش در حد لالیگا بوده و بساط سوروساتش بی نظیر بوده! دوشنبه صبح دوماد فوق الذکر اومد گفت امروز همه نهار دعوت منن! یک لحظه اختیار از کفم رفت و نیشم باز شد باور کن مرغ آمین اون لحظه تو آسمون صدای منو شنیده بود و چون من نهار نداشتم این برنامه رو ردیف کرده بود. بعد از کلی استخاره گرفتن راضی شد که به همه مدیران ارشد و کارشناسها نهار بده اونم چی سبزی پلو ماهی گیلانه با سالاد و ترشی و زیتون و نوشیدنی و کلی مخلفات دیگه!! حس خوبی بود! تا ظهر بشه و نهارها رو بیارن نگام همش به ساعت بود تا اینکه بلخره آوردنش و بوی مطبوعش کل اداره رو پرکرده بود. حالا مگه نره غولا میومدن از جلسه بیرون که نهارو بیارن بخوریم تا نزدیکهای ساعت 2 منتظر بودیم . صدای قارو قور شکممو میشنیدم. چن باری دستم رفتم سمت بیسکویت تا یک ناخنکی بزنم ولی گفتم حیف نیست این معده وامونده با بیسکویت پرشه!؟ اینجا جای ماهیه!!! بلخره هیکلهای منحوسشون پیدا شد و یکی یکی اومدن تو اتاق واسه سرو نهار! منم چون تنهای خانوم واحد هستم وایسادم تا تعارفم کنن و بگن بفرما داخل! بعد از گذشت یه ربع شادوماد اومد بیرون که وای آقای فلانی که دعوت نبوده هم اومده و اینجوری ما یه غذا کم میاریم!!!! حالا چیکار کنم؟ منم اخمام رفت تو هم! اصلا به ما نیومده غذای باکلاس بخوریم. خلاصه من موندمو حوضم! ساعت نزدیکای 3 بود و من گشنه و تشنه بدون نهار نشسته بودم و بو میکشیدم! دیدم ای دل غافل کاش حداقل چن ساعت جلوتر میفهمیدم و یه ساندویچی چیزی واسه خودم سفارش داده بودم تا الان! پاشدم چند جایی زنگیدم که نهار سفارش بدم لامصب انگار قحطی اومده! باور کن همشون گفتن تموم شده! دیگه به نون خالی یا همون بیسکویته راضی شده بودم تا اینکه آبدارچیمون رفت از سرکوچه واسم الویه حاضری گرفت! هر لقمه شو که میخوردم آبدارچی هرت هرت میخندید و میگفت به پا استخوون ماهی تو گلوت گیر نکنه!
اینم از دوماد دوزاری ما با اون ولیمه که بخوره تو سرش ایشالا و تجربه ناکام من در تناول ماهی!!!!!!
ما شب دوشنبه عازم بودیم به سمت شهر همسری. دوشنبه تهران برف میبارید و شهر کاملن سفیدپوش شده بود خیلی رمانتیک و عشقولانه بود. من از سرکار و همسری از خونه راه افتادیم به سمت ترمینال جنوب.
برای نوع رفتنمون چن باری تصمیمهای مختلف گرفتیم اول خواستیم با ماشین خودمون بریم بعد نظرمون عوض شد و بنا شد با ماشین داداشم بریم که منجر به یه دلخوری شد ما هم بیخیال همه چی شدیم عین یه مرد با اتوبوس راه افتادیم !
شب تو جاده سرد با اتوبوس خیلی سخته واقعن آدم خشک میشه تا اینکه بلخره رسیدیم اقلید
این چند روزی که اونجا بودیم جای خاصی نرفتیم فقط روز آخر چن تایی مهمونی رفتیم از خونه خاله درمیومدیم میرفتیم خونه دایی، از خونه دایی درمیومدیم میرفتیم خونه بی بی ! اینجوری سپری شد. به همسری خیلی خوش گذشت طفلی حق داره واقعن دور بودن از عزیزان سخته من خودم این چن روز حسابی کلافه شده بودم دلم واسه مامانم یه نقطه شده بود!
خاله های همسری هی میپرسیدن نی نی ندارین؟ از اونجایی که ما یدفعه همشونو سرکار گذاشته بودیم دیگه نمیشد بازم خالی ببندیم و میگفتیم نه فعلن خبری نیست! ولی چقد حس کردم دلم یه نی نی میخواد واقعن حس نیاز بهش داشتم! انشالا هر زمان که لایقش باشیم خدا یه نی نی سالم و صالح نصیبمون کنه
جاری مهربونه تصمیم گرفتن که به زودی سه نفر بشن! انقد واسش خوشحالم که انگار خودم قراره نی نی بیارم. جاری بدجنسه روز آخر اومد و خداروشکر خیلی باهاش هم کلام نشدم البته دیدم چن باری خیلی سعی میکنه مزه پرونی کنه ولی من اصلا بهش میدون ندادم و بیشتر سعی کردم با بقیه صحبت کنم. جاری معمولیه هم داره میره کلاس بافندگی واااااااای خیلی چیزای خوشملی درست کرده بود خیلی هنرمندانه بود خوشم اومد کاش منم فرصت داشتم میرفتم کلاس
جمعه شب برگشتیم تهران و مسیر برگشت سختتر از رفت بود من کلن بیدار بودم و گوش درد امانمو بریده بود تا اون یکم آروم میشد پاهام خواب میرفت بعد یهو سردم میشد بعد گرمم میشد خلاصه یه شب به اندازه چند روز طول کشید! شنبه تهران بودیم و چه خوب که این هفته شنبه تعطیل رسمی بود و ما تونستیم استراحت کنیم. نهار رفتیم خونه مامانم اینا حسابی دلم از دلتنگی قار و قور میکرد!
امروز یکشنبه اومدم سرکار وااااااااااااای خدا چشمتون روز بد نبینه دیدم همه کارهام بهم ریخته کلن قاطی پاطی شده جلسات همه با هم تداخل داره و گزارش اولین جلسه امروز هنوز تهیه نشده و هماهنگیها انجام نشده خلاصه دلم میخواس جایگزینمو یه کتک حسابی بزنم! آدم واقعن از مرخصی گرفتن پشیمون میشه والا
حالا نیاز دارم یه چن باری مرخصی ساعتی بگیرم برم یونی سراغ کارهای فارغ التحصیلی ولی فعلن روم نمیشه به دکتر بگم
روزها و هفته ها یکی پشت سر یکی به سرعت داره میگذره ! ولی ما بدون کوچکترین تغییری تو زندگیمون همون مسیر تکراری و طی میکنیم. کارای ویرایش پایان نامه به انتها رسید و همسری قربونش بشم صحافی و چاپشم انجام داد. واسه امضای نهایی استاد راهنما تصمیم گرفتیم واسش یه هدیه تهیه کنیم ولی فرصت نشد بریم خرید و کادوی دوست همسری که واسمون آورده بود تنها گزینه ای بود که میشد بدیم به استاد؛ یه کتاب نفیس حافظ به همراه یک روان نویس با یه مجلد بسیار شیک! شانس آوردیم که همسری قبل از کادوپیچ کردنش اونو یه ورقی زد یهو دیدیم ای دل غافل صفحه اولش متن تقدیم به ... نوشته خوندیمش دیدم اووووووووه دوست همسری هم خودش اینو کادو گرفته بوده آی سوتی میشد اگه اینو همینجوری میدادیم به استاد!! خلاصه یه رفو کاری کردیم و اصلا انگار نه انگار که این الان دست سومه!!!
قراره دو روز آخر این هفته رو مرخصی بگیریم و با همسرعزیزتر از جان بریم ولایتشون. اینجور که پیداس هوا اونجا از مرحله سرد به یخمکی رسیده فقط خدا به جوونیمون رحم کنه، قندیل نبندیم خوبه!
بنا به صحبتهای خاله زنکی با همکاران درخواست وام خرید خودرو به شرکت دادم که کاش نمیدادم که همچی آدمو ضایع میکنن که نگو. بلخره بعد از نامه نگاریهای مکرر و ملاقات حضوری معاون مالی با بنده با موضوع عدم رو دادن به شوهر و پنهون نمودن دارایی ها از چشم شوهر بلخره راضی شد که به جای وام خودرو بهم وام ضروری بدن اونم با هزار جور منت! حالا اونم معلوم نیس تا کی بدستم برسه!
بعضیا---->
بقدری اخلاقشون گنده
که اگه با هر حیوان دیگه ای تشبیه ش کنیم
به حیوان بیچاره توهین کرده ایم
+ پینوشت: الهی گرگ بیابون هم کارش به دست کارمند جماعت نیفته!!!
ماشالا ماشالا بچه سوم داداش بزرگه خیلی ملوسه خیلی شیرینه! وقتی خانمش واسه سومین بار باردار شد همگی سرکوفت زدن البته نه تو روشها!! پشت سرش همه گفتن میخوان چیکار!!! ولی ماشالا از وقتی نی نی بدنیا اومده حسابی جای خودشو باز کرده خیلی نازه! آروین گوی گوز (چشم آبی به ترکی ) خیلی خواستنی شده. منم هی میچلونمش و فشار لهی میدمش . جیگر عمه اس
+ پینوشت: شکر از هرکه هستم و هرچه دارم
و
هرکه نیستمو هرچه ندارم
••* ♥*••* همسر قشنگم بعضی وقتا یه حرکتای خوبی میکنه که واقعن قابل ستایشه مثلن چنوقت پیشا داده اسممو واسم یه گردبند طلا ساختن خیلی شکیل و برازنده منه! ••* ♥*••*
(✿◠‿◠) عـــشـــق منه عمــــــر منه (✿◠‿◠)
از چهارشنبه کارای فارغ التحصیلی رو شروع کردیم حالا معلوم نیس با این اوضاع شلم شولبای یونی ما، کی این مدرک کذاییو میدن دستم که بذارم دم کوزه آبشو بخورم خدا عالم است.
انوش دوست همسری هس پسری کاملن متین و موجه با موهای لخت و یوری به همراه ناخنهای بلند که حرص منو درمیاره با خانمش از همکلاسی های قدیم همسری هستن که به تازگی خدا بهشون یه نی نی ناز داده، که همچین بچه رو میگیره پرت میکنه اینور اونور که انگار میخواد چکیده ماست بگیره! البته اگه بچه سالم بمونه و از این فوران احساسات باباش ستون فقراتش جابجا نشه ما به چشم دومادمون بهشون نگاه میکنیم. هفته پیش شب جمعه شام مارو با توده اینا دعوت کرده بودن خونشون خانمش هم دستش درد نکنه حسابی زحمت کشیده بود خیلی خوب بود و کلی گفتیم و خندیدیم کلن من مهمونی دعوت میشم بیشتر بهم خوش میگذره تا اینکه بخوام مهمون بدم
جمعه مامانم اولتیماتوم داده بود که ما نیستیم کسی نیاد خونمون ما هم از ترس نرفتیم و چون حسابی حوصلمون سر رفته بود پاشدیم رفتیم جمعه بازار ... یعنی اگه شهرداری با برنامه ریزی قبلی میخواس اینهمه آت و آشغالو یه جا جمع کنه عمرا اگه موفق میشد . مردم هم که انگار از قحطی برگشتن مث مور و ملخ ریخته بودن اونجا و میخریدنا!!!
نهار هم بیرون خوردیم و برگشتیم خونه، شام هم آبجیم دعوت کرد و رفتیم خونشون آخر هفته خوبی بود راستی 5 شنبه هم نهار خونه مامان اینا بودیم و کلن من این آخر هفته تو آشپزخونمون دیده نشدم انشالا که اینجور دیده نشدنها مداوم باشه و ما هم اهل کارهای نیک و خداپسندانه هستیم هی صله رحم کنیم و زارت خودمونو بندازیم اینور و اونور
چن هفته پیش حس کدبانوگریم گل کرد و به همسری گفتم پاشو بریم حسن آباد کاموا بخریم میخوام هنرهای خودمو بپاشم بیرون . همسری هم چن روز دس دس کرد شاید از سرم بپره ولی وقتی دید من کاملن مصر هستم اوکی و داد و رفتیم خریدیم و اومدیم خونه!!! تقریبا 3 هفته طول کشید تا من با گردن درد و کوفتگیه تمام یه شالگردن بافتم ولی نمیدونم چرا بدجور بیریخت شد مث مار لولیده یعنی پیچیده اتوش هم کردیم ولی درست نشد یعنی اعصابمو خرد کرد شاید شکافتمش دوباره بافتم ولی فعلن که حسش نیس
راستی تقاضای وام خرید خودرو به شرکت دادم البته یکی از شرطهای اصلی این وام داشتن حداقل 2 سال سابقه اس که من 8 ماه کم دارم ولی از اونجایی که اعتماد به سقف بالایی دارم نمیدونم چرا این کارو کردم حالا ببینم نتیجه اش چی میشه یا میدن که با این کار دل سادات و شاد کردن و خیر دنیا و آخرتو واسه خودشون خریدن یا نمیدن که تف تف تف
به هر حال تصمیم گیری با خودشونه خیر یا تف؟؟
من تقریبا از اواخر اردیبهشت به این ور مطلب نذاشته بودم یه چیزی حدودای 6 ماه میشه!!!
خوب تو این 6 ماه خیلی اتفاقات زیادی افتاد اصلا نمیدونم کدومو بگم فقط اونایی که خیلی بولد بودن که تو ذهنم مونده رو تیتروار میگم؛
خرداد ماه سومین سالگرد مریم بود مامان دستش درد نکنه یه ختم انعام واسش گرفت و تقریبا تمام خانمهایی که میشناسیمو دعوت کرد روحش شاد عزیزترینم
تیرماه مصادف بود با ماه رمضون که تولد فری هم بود که گرفتن کیک تولدش به من محول شد و کلی گشتم تا تونستم کیک پیدا کنم آخه قنادیا تو رمضون فقط زولبیا دارن، تعطیلات آخر ماه رمضون که مصادف میشه با عیدفطرو پاشدیم رفتیم اقلید که کلی هم خوش گذشت و من از اونجا سه تا الگنوی خوشگل گرفتم کلی رفت رو قیافم هر کیم میپرسید النگوهاتو چند گرفتی یه نگا به همسری میکردم و میگفتم آقامون گرفته قربونش بشم من! همسری رو میگی انقد باد کرده بود که نگو! میگف دیگه باید ببخشی که کمه انشالا بیشترشو واست بگیریم اشخم .... حالا همه پولشو خودم داده بودما!!!!!
مردادماه که تفلد من بود. پارسال تولدم من کارمند مخابرات بودم و از سرکار که اومدم همسری کیک و کادو گرفته بود و اومده بود خونه مامان اینا و یه گوشه قایم شده بود من رفتم خونه با ناراحتی و خستگی مامانم گفت سپهر نمیاد امروز اینجا تولدته؟ من گفتم نه بابا فک کنم اصلا یادش نیست و با غمی در دل رفتم تو اتاق خواب که لباسمو عوض کنم یهو پرید بیرون کلی در دل برای داشتن همچین همسر با احساسی شادی کردم و اما امسال، آقا من از یه هفته قبلش همسری رو زیرنظر گرفته بودم ببینم چیکار میکنه ولی انگار نه انگار خلاصه روز موعود فرارسید دیدم نخیر مث اینکه آقا نمیخواد به روی مبارکشون بیاره و مث هر روز داره برخورد میکنه منم رفتم سرکار چن ساعتی صبر کردم دیدم نخیر حتی یه پیام تبریک نمیده رفتم تو اینستاگرام نوشتم که هیچکی یادش نیس تولدمه جز بانک که تبریک گفت در کمتر از یکساعت از نگهبانی تماس گرفتن که پاشو بیا با کارت ملیت خلاصه رفتم دم در دیدم واااااااای مای گاد همسری واسم کلی کادو گرفته از دیجی کالا واسم آوردن دم در شرکت یه ساک خیلی بزرگ پر از کادو واااااای خدا داشتم از ذوق سکته میکردم اومدم بالا کلی هپی شده بودم البته توش واسه خودشم مام و وزنه هم گرفته بود که اونارو هم کادو پیچ کرده بودن دادن به من
خلاصه که خیلی خیلی خوش گذشت و شبشم کیک گرفتیم و خونه مامان اینا کلی شادمانی کردیم
شهریور عروسی دادشم بود من به چند دلیل تا مرز خودکشی پیش رفتم اول اینکه من تازه عروس بودم و نباید کم میاوردم دوم اینکه من خواهرشوهر بودم و چه معنی میده عروس از خواهرشوهرش قشنگتر باشه سوم اینکه خیلیا عروسی من نیومده بودن چون تو تعطیلات عید بود مسافرت بودن و الان باید مث یه عروس شیک میبودم خلاصه 300 تومن فقط واسه مش موهام دادم. میکاپ و لباس و .. ازم یه عروسک ساخته شد . خداییش قشنگ مشنگ شده بودم خودم راضی بودم.
اواسط شهریور تولد باباجون قشنگم بود که توی باغ واسش جشن گرفتیم و دایینا هم بودن و کلی عکس انداختیم و خیلی خوب بود.
یه مسافرت 4 روزه به شمال هم داشتیم که واقعن عالی بود به جز روز آخرش که بارونی شد
مامان اینای همسری هم اومدن و سه روز موندن پیشمون. طفلی ها من که صبح تا غروب سرکار بودم اونا خونه تنها بودن البته همسری یه روز مرخصی گرفته بود و خونه مونده بود و در کل کلی حوصلشون سررفته بود یه روزشو رفتیم کوچه برلن
30 شهریور روز دفاع من بود و خداروشکر به بهترین نحو دفاع کردم و با نمره کامل بلخره این درس کوفتی رو تمومش کردم خدایی اگه همسری و کمکهاش نبود نمیتونستم دفاع کنم آقا من از همینجا اعلام میکنم همسری جیگرخودمی بخدا دیگه تا قیام قیامت هم سمت درس و دانشگاه نمیرم . تف تو هرچی درسه
مهر ماه آروین قشنگم تو روز عید غدیر 2 مهر بدنیا اومد بعدشم تولد داداش سعید بود رفتیم خونشون و کادوی ما هم یه گلدون سفید خوشگل با گلهای مصنوعی بسیار شکیل
آبان ماه اتفاق خاصی نیفتاد فقط من دو هفته پشت سر هم مهمونی دادم و مامان اینا رو کامل دعوت کردم وااااای مهمونی اول پوریا و سامی دیووونه شده بودن و کل خونمونو بهم ریختن دلم میخواست از گوشش بگیرم پرتش کنم بیرون بخدا گریه ام گرفته بود. گودزیلایین واسه خودشون بخدا
و از این به بعد خاطراتم به روز ثبت میشه
حداقل 2 تا خاطره تو هر هفته میام میذارم
وااااااااای خدایا مگه میشــــه؟ مگه داریم؟
امروز مث اکثر روزا داشتم وبگردی میکردم که یهو دیدم یه بنده خدایی هم مث من بلاگفا رو به فش گرفته که کلی از مطالبش پریده، خلاصه یه راهکار ارائه داده بود که با این روش میشه مطالب وب قبلی رو دید و فقط امکان کپی کردنش هست. منو میگی انگار کل دنیاهارو بهم دادن انقد خوشحال شدم سریع رفتم و مراحلی که گفته بود و انجام دادم و دیدم وب نازنینم اونجاس الهی بگردم چه روزایی چه خاطراتی
همشو کپی میکنم میارم اینجا
از همین تریبون اعلام میکنم بلاگفا خاک تو سرت کنن دیگه حق نداری دور و بر منو وبلاگم بچرخی
آخ خداجونم دوباره وبلاگ نویسی رو شروع میکنم این خیلی خوبه