دلنوشته های من و همسر قشنگم

وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ

بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ

وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ

إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ

ღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღ
بلخره دست تقدیر ما رو بهم رسوند و این شد که :

روز نامزدیمون 1 تیر 93
روز عقد آسمونیمون 6 شهریور 93
روز عروسیمون 6 فروردین 94


ღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღ
☻♥☻
\█/\█/
.||. ||.

ღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღ

شروع کارای فارغ التحصیلی یونی

شنبه, ۵ دی ۱۳۹۴، ۰۶:۱۱ ب.ظ

دانشگاه ما از لحاظ موقعیت تو دامنه کوهه!!! شمال غربی ترین نقطه شهر. از محل پارک ماشین که تو خیابون میذارمش تا دانشکده حدود یه ربع پیاده روی با شیب بیش از 45 درجه اس!!!! جوری که نفس آدم میگیره. توی دانشکده هم کلا یه آسانسور هست و واحدهای اداری تو طبقات مختلف. حالا با این اوصاف میریم که واستون بگم من طفلک اون روز چی کشیدم!!!

دوشنبه بود صبح از سرکار مرخصی ساعتی گرفتم و با رخش رفتم یونی. همسری گفته بود اگه استاد مشاور پایان نامه نخواس حرفی نزن که یدونه اش بمونه واسه خودمون. منم انگار دزدی کرده باشم همچین پایان نامه رو قایم کرده بودم زیر کاپشنم که استاد نبینه یادش نیفته!!!  از ساعت 9 صبح شروع کردم از اینور به اونور شوت میشدم و در کمال ناباوری میدیدم هیچ خری پشت میزش نیس! هی از اینور اونور پیگیر میشدم که فلانی کجاس که بیاد این صاب مونده رو امضا کنه میگفتن وااااااااا مگه خبر نداری امشب شب یلداس؟ گفتم خوب چه ربطی داره؟ گفت خوب یونی بلخره یه تکونی به خودش داده و جشن گرفته همه تا ظهر اونجان!!! یعنی باید اینجور کارمندارو دار زد!!! گفتم این احمقها واسه خودشون جایگزین نذاشتن؟ با بهت و تعجب میگفتن مگه جایگزین میخواد؟ میان دیگه تا ظهر صبر کن! یعنی خیلی جلوی خودمو گرفتم که فش کشش نکنم . مث مرغ پرکنده میپریدم اینور اونور. کتابخونه مرکزی یونی نوک قله اس و بایستی با اتوبوس رفت خیلی دوره! و طی یک سری اسکول بازیای واحد پژوهش مجبور شدم این مسیر کذایی و دوبار گز کنم خلاصه منی که قرار بود ساعت 11 شرکت باشم حدودای ساعت 1 تازه تصمیم گرفتم برگردم شرکت و کارو نصف و نیمه ولش کردم

از واحد آموزش سوال کردم شرایط استعداد درخشان چیه؟ گفت بله اسم شما هست و میتونی بدون آزمون ولی با مصاحبه بیای دکترا یه آن حس خانوووم دکتر بودن بهم دست داده بود. جالب بود . 

اومدم شرکت،یکی از همکارام اومد گفت خانوووم فلانی چیه خوشحالی؟ گفتم آره دیگه دکتر شدم باورم نمیشد تو کمتر از ده مین دیدم داره کل شرکت و شکلات پخش میکنه همه هم هی میان تبریک میگن که مبارکه دکترا قبول شدی خلاصه خیلی حس خوبی بود خیلی

ولی شرایط مالی شو ندارم از طرفی هم واقعن دیگه حال و حوصله درس و پژوهش و ندارم ! اصلن حسش نیست! نمیدونم چیکار کنم! همسری خیلی مصره که برو بخون ولی من تمایلی ندارم ! حالا ببینیم چی میشه

شب یلدای امسال یکم حاشیه داشت قبلش سر یه موضوع الکی با همسری جر و بحث داشتیم و هر دو از هم دلخور شدیم. یه اتفاق بدی که داره این وسط میوفته اینه که قهر کردن داره واسمون راحت میشه! این اصلا خوب نیست!

 شب یلدا همه خونه مامان اینا بودیم ولی من ته دلم خوشحال نبودم. پارسال که شب یلدا ما از اقلید عازم تهران بودیم و هیچ مراسمی نداشتیم امسالم از درون حس و حالم خوب نبود اگرچه هم مامی و هم همسری هر دو فردا شبش کادو دادن و ابراز شادمانی کردن ولی یه حسی بهم میگفت سپهر عمیقن خوشحال نیس و انگار مجبوری کادو داده باشه اگرچه کادوش واقعن چیزی بود که باب میلم بود ولی مث سایر کادوهاش جذبم نکرد توش انرژی منفی موج میزد. انشالا سال بعدی خوب باشه  

مجدد دو روز بعد پیش به سوی یونی با کلی انرژی و امید حرکت کردم که دیگه انشالا کارای فارغ التحصیلیم تموم شه ولی زهی خیال باطل!!! یه فرمی که باید موقع ثبت نام میذاشتن تو پرونده من تازه الان یادشون افتاده که چرا نیس! واااااااای خدایا دلم میخواس گریه کنم خسته شده بودم دیگه پاهام جون نداشت ... خسته و زوار در رفته تازه شروع کردم به پرکردن برگه هایی که گفته بودن و قرار شد بعد از دو هفته مجدد اقدام کنم برای ادامه روند کار


دکترا بخونم من؟ تو یه همچین خراب شده ای؟ من غلط بکنم! 



نظرات  (۱)

  • سهیل شجاعی
  • وبلاگ جالبی دارید :)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی