ولیمه عروسی
یکشنبه از اداره که برمیگشتیم خونه همسری پیشنهاد داد پیتزا دونفره محلمون که تازگیا افتتاح شده رو امتحان کنیم. یدونه گرفتیم و عین ندید بدیدها پیش به سوی خونه! واااااااای چشمتون روز بد نبینه!! افتضاح بود!! یعنی نسبت به قیمتش می ارزید. ولی خوب نمیشد اسمشو پیتزا گذاشت ولی با این حال تا تهشو درآوردیم. یکساعت بعد آبجی تماس گرفت که شام بیاین اینجا ماهم ناز که نه ما خوردیم ولی خداییش سیر نشده بودیم و از خدا خواسته تا پشیمون نشده بدو بدو رفتیم اونجا جوریکه تلفنو که گذاشت زنگ خونشون و زدیم. و این شد که من واسه روز دوشنبه نهار نداشتم که ببرم اداره
یکی از کارشناسهای واحدمون تازگیا دوماد شده. اینجور که حرفای درگوشیو شنفتیم میگن خاتمی و چن تا از کله گندها به همراه بادیگارداشون تو عروسیش بودن و عروسیش در حد لالیگا بوده و بساط سوروساتش بی نظیر بوده! دوشنبه صبح دوماد فوق الذکر اومد گفت امروز همه نهار دعوت منن! یک لحظه اختیار از کفم رفت و نیشم باز شد باور کن مرغ آمین اون لحظه تو آسمون صدای منو شنیده بود و چون من نهار نداشتم این برنامه رو ردیف کرده بود. بعد از کلی استخاره گرفتن راضی شد که به همه مدیران ارشد و کارشناسها نهار بده اونم چی سبزی پلو ماهی گیلانه با سالاد و ترشی و زیتون و نوشیدنی و کلی مخلفات دیگه!! حس خوبی بود! تا ظهر بشه و نهارها رو بیارن نگام همش به ساعت بود تا اینکه بلخره آوردنش و بوی مطبوعش کل اداره رو پرکرده بود. حالا مگه نره غولا میومدن از جلسه بیرون که نهارو بیارن بخوریم تا نزدیکهای ساعت 2 منتظر بودیم . صدای قارو قور شکممو میشنیدم. چن باری دستم رفتم سمت بیسکویت تا یک ناخنکی بزنم ولی گفتم حیف نیست این معده وامونده با بیسکویت پرشه!؟ اینجا جای ماهیه!!! بلخره هیکلهای منحوسشون پیدا شد و یکی یکی اومدن تو اتاق واسه سرو نهار! منم چون تنهای خانوم واحد هستم وایسادم تا تعارفم کنن و بگن بفرما داخل! بعد از گذشت یه ربع شادوماد اومد بیرون که وای آقای فلانی که دعوت نبوده هم اومده و اینجوری ما یه غذا کم میاریم!!!! حالا چیکار کنم؟ منم اخمام رفت تو هم! اصلا به ما نیومده غذای باکلاس بخوریم. خلاصه من موندمو حوضم! ساعت نزدیکای 3 بود و من گشنه و تشنه بدون نهار نشسته بودم و بو میکشیدم! دیدم ای دل غافل کاش حداقل چن ساعت جلوتر میفهمیدم و یه ساندویچی چیزی واسه خودم سفارش داده بودم تا الان! پاشدم چند جایی زنگیدم که نهار سفارش بدم لامصب انگار قحطی اومده! باور کن همشون گفتن تموم شده! دیگه به نون خالی یا همون بیسکویته راضی شده بودم تا اینکه آبدارچیمون رفت از سرکوچه واسم الویه حاضری گرفت! هر لقمه شو که میخوردم آبدارچی هرت هرت میخندید و میگفت به پا استخوون ماهی تو گلوت گیر نکنه!
اینم از دوماد دوزاری ما با اون ولیمه که بخوره تو سرش ایشالا و تجربه ناکام من در تناول ماهی!!!!!!
- ۹۴/۰۹/۲۳