دلنوشته های من و همسر قشنگم

وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ

بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ

وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ

إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ

ღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღ
بلخره دست تقدیر ما رو بهم رسوند و این شد که :

روز نامزدیمون 1 تیر 93
روز عقد آسمونیمون 6 شهریور 93
روز عروسیمون 6 فروردین 94


ღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღ
☻♥☻
\█/\█/
.||. ||.

ღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღ

۳ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

۱۸
دی

تا الان انقد احساس پوچی نکرده بودم .... 

اینجا هم دیگه امن نیست . خاطراتمو از این پس تو وبلاگ جدیدم میذارم نمیخوام کسی بدونه من کی ام ... میخوام تنها باشم

زندگی روز به روز داره بدتر میشه ... 

کاش میشد یه پلی بک زد به دوران مجردی 



حالم بده ...


۱۴
دی


جناب آقای شوور غروب جمعه راهی دیار غربت شدن!! و من اون شب تا پاسی از شب با آهنگ چاووشی خلوت کرده بودم (غم جمعه عصر و یه پاییز تلخو غریبی حصرو کجایی عزیزم دقیقن کجایی) شبش به طرز عجیبی بدخواب شده بودم با اینکه خونه مامان اینا بودم تو اتاق خودم ولی هر کاری میکردم نشد که نشد تا صبح دو ساعت هم نتونستم بخوابم هی از این پهلو به اون پهلو میشدم حسابی کلافه بودم.

روزا یکی سختر از اون یکی میگذره و سختیش وقتی بیشتر میشه که دلواپسی هزار و یکجور ادا و اصول از خودش درمیاره! وقتی میبینم ساعتها میگذره و ازش هیچ خبری نیس نه زنگی نه پیامکی خیلی دلخور میشم تا سر حد مرگ معده درد گرفته بودم خونم به جوش اومده بود چن باری بهش زنگیدم ولی انقد بوق میخورد که قطع میشد مجدد گرفتم دیدم در دسترس نیس حس بدی داشتم یعنی از عمد خودشو از آنتن دهی خارج کرده؟ امروز حالم خیلی اسف ناک بود از طرفی دلم واسه شنیدن صداش تاپ و توپ میکرد از طرفی ندای درونم یقه ی خر درونمو گرفت که دیگه حق نداری بهش بزنگی!!! تو اینجا داری جون میدی اون حتی یه ثانیه یادت نمیوفته!!!!!! رو گوشیش میبینه اسمتو ولی جوابتو نمیده!!!

میخوام یکم واسه خودم سرگرمی درست کنم نباید خیلی بهش وابسته باشم این خیلی بده که 90 درصد ذهنمو به خودش مشغول میکنه میخوام یکم مث خودش بشم بیخیال و سرد و اتفاقا اگه اون اینو بفهمه تازه خوشحالترم میشه! دیگه میس کالشم کمتر میشه!!!

فعلن خیلی حالم بده اصلن نمیدونم با این حال چجوری برم خونه ... دلم میخواس امشب برم خونه خودم تنها باشم


۰۵
دی

دانشگاه ما از لحاظ موقعیت تو دامنه کوهه!!! شمال غربی ترین نقطه شهر. از محل پارک ماشین که تو خیابون میذارمش تا دانشکده حدود یه ربع پیاده روی با شیب بیش از 45 درجه اس!!!! جوری که نفس آدم میگیره. توی دانشکده هم کلا یه آسانسور هست و واحدهای اداری تو طبقات مختلف. حالا با این اوصاف میریم که واستون بگم من طفلک اون روز چی کشیدم!!!

دوشنبه بود صبح از سرکار مرخصی ساعتی گرفتم و با رخش رفتم یونی. همسری گفته بود اگه استاد مشاور پایان نامه نخواس حرفی نزن که یدونه اش بمونه واسه خودمون. منم انگار دزدی کرده باشم همچین پایان نامه رو قایم کرده بودم زیر کاپشنم که استاد نبینه یادش نیفته!!!  از ساعت 9 صبح شروع کردم از اینور به اونور شوت میشدم و در کمال ناباوری میدیدم هیچ خری پشت میزش نیس! هی از اینور اونور پیگیر میشدم که فلانی کجاس که بیاد این صاب مونده رو امضا کنه میگفتن وااااااااا مگه خبر نداری امشب شب یلداس؟ گفتم خوب چه ربطی داره؟ گفت خوب یونی بلخره یه تکونی به خودش داده و جشن گرفته همه تا ظهر اونجان!!! یعنی باید اینجور کارمندارو دار زد!!! گفتم این احمقها واسه خودشون جایگزین نذاشتن؟ با بهت و تعجب میگفتن مگه جایگزین میخواد؟ میان دیگه تا ظهر صبر کن! یعنی خیلی جلوی خودمو گرفتم که فش کشش نکنم . مث مرغ پرکنده میپریدم اینور اونور. کتابخونه مرکزی یونی نوک قله اس و بایستی با اتوبوس رفت خیلی دوره! و طی یک سری اسکول بازیای واحد پژوهش مجبور شدم این مسیر کذایی و دوبار گز کنم خلاصه منی که قرار بود ساعت 11 شرکت باشم حدودای ساعت 1 تازه تصمیم گرفتم برگردم شرکت و کارو نصف و نیمه ولش کردم

از واحد آموزش سوال کردم شرایط استعداد درخشان چیه؟ گفت بله اسم شما هست و میتونی بدون آزمون ولی با مصاحبه بیای دکترا یه آن حس خانوووم دکتر بودن بهم دست داده بود. جالب بود . 

اومدم شرکت،یکی از همکارام اومد گفت خانوووم فلانی چیه خوشحالی؟ گفتم آره دیگه دکتر شدم باورم نمیشد تو کمتر از ده مین دیدم داره کل شرکت و شکلات پخش میکنه همه هم هی میان تبریک میگن که مبارکه دکترا قبول شدی خلاصه خیلی حس خوبی بود خیلی

ولی شرایط مالی شو ندارم از طرفی هم واقعن دیگه حال و حوصله درس و پژوهش و ندارم ! اصلن حسش نیست! نمیدونم چیکار کنم! همسری خیلی مصره که برو بخون ولی من تمایلی ندارم ! حالا ببینیم چی میشه

شب یلدای امسال یکم حاشیه داشت قبلش سر یه موضوع الکی با همسری جر و بحث داشتیم و هر دو از هم دلخور شدیم. یه اتفاق بدی که داره این وسط میوفته اینه که قهر کردن داره واسمون راحت میشه! این اصلا خوب نیست!

 شب یلدا همه خونه مامان اینا بودیم ولی من ته دلم خوشحال نبودم. پارسال که شب یلدا ما از اقلید عازم تهران بودیم و هیچ مراسمی نداشتیم امسالم از درون حس و حالم خوب نبود اگرچه هم مامی و هم همسری هر دو فردا شبش کادو دادن و ابراز شادمانی کردن ولی یه حسی بهم میگفت سپهر عمیقن خوشحال نیس و انگار مجبوری کادو داده باشه اگرچه کادوش واقعن چیزی بود که باب میلم بود ولی مث سایر کادوهاش جذبم نکرد توش انرژی منفی موج میزد. انشالا سال بعدی خوب باشه  

مجدد دو روز بعد پیش به سوی یونی با کلی انرژی و امید حرکت کردم که دیگه انشالا کارای فارغ التحصیلیم تموم شه ولی زهی خیال باطل!!! یه فرمی که باید موقع ثبت نام میذاشتن تو پرونده من تازه الان یادشون افتاده که چرا نیس! واااااااای خدایا دلم میخواس گریه کنم خسته شده بودم دیگه پاهام جون نداشت ... خسته و زوار در رفته تازه شروع کردم به پرکردن برگه هایی که گفته بودن و قرار شد بعد از دو هفته مجدد اقدام کنم برای ادامه روند کار


دکترا بخونم من؟ تو یه همچین خراب شده ای؟ من غلط بکنم!