دلنوشته های من و همسر قشنگم

وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ

بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ

وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ

إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ

ღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღ
بلخره دست تقدیر ما رو بهم رسوند و این شد که :

روز نامزدیمون 1 تیر 93
روز عقد آسمونیمون 6 شهریور 93
روز عروسیمون 6 فروردین 94


ღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღ
☻♥☻
\█/\█/
.||. ||.

ღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღ

۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

۳۰
فروردين

اهم  اهم

سپیده کدبانو وارد میگردد:

این هفته دو تا مهمونی دادیم. اولیش که 4شنبه شام رفقای همسری قرار بود بیان و دومی 5شنبه نهار که اونم باز رفقای همسری ولی از نوع متاهلش با خانمها مشرف شدن به منزل ما

4شنبه تا دکی رفت منم مث کش تومبون در رفتم smileو همچون جت رفتم خونه و شروع کردم به تهیه و تدارک دیدن البته باید بگم که ژله و سالاد ماکارونی رو از شب قبلش 90 درصد کارشو کرده بودمsmile

خلاصه جونم براتون بگه که از ساعت 7 آماده بودیم که دو کله پوک بیان  و چشممون به در خشکید بلخره ساعت 9 پیداشون شد، انقد کلافه شده بودم دلم میخواس بگیرم بزنمشون ولی چون یه هدیه بسی بزرگ و عجیب الکادو پیچ دستشون بود شانس آوردن و اینبار جون سالم به در بردن خلاصه تدارک شامو دیدیم و اونها هم لبخند رضایتمندی البته به صورت کاملا نامحسوس برلبانشان داشتند ... کادو رو هم بازکردیم دو تا ظرف دکوری خیلی خیلی خوشمل توش بود واقعا پسر و اینجور سلیقه بعیده!!! از اعماق وجود خرسند گشتیم ولی حالا مگه پا میشدن برن لامصبا تا ساعت 2نصفه شب له شده بودن رو مبلا من که کلا خواب بودم ! همسری هم پاشده بود و همه میزو از جلوشون جمع کرده بود و وایساده جریانو دنبال میکرد بلخره دلشونو به دریا زدن و قدم رنجه کردن و تشریف بردن .... و ما همچون کوزت وار تا پاسی از شب ظرف میشستیم و جمع و جور میکردیم

و اما پنج شنبه

از اونجایی که من یکم لوس میباشم خورشت نهارو مامی زحمتشو کشید البته خداوکیلی خودم بلد هستما فک نکنید ما از اوناشیم!!!!

تدارک نهار و دیدم و بلخره دوستان رسیدند و کلی خوش گذشت و گفتیم و خندیدیم و خداروشکر همه چیز به خوبی پیش رفت

غروبش هم همه دعوت بودیم تولد سپهر خاله رفتیم و بنا به دلایل اسلامی از هرگونه حرکت موزون منع گشتیم ولی آهنگ بندری گذاشته بودن و ناخوداگاه قسمتهای مختلف بدنمون به سمتهای مختلف به حرکت درمیومد ... هی که نشد اونجور که خواهرزاده عزیزمون لایقشه واسش تکون بدیم و خودمون هم یکم تخلیه انرژی شویم حیف و صد حیف ... حالا کو تا تولدی بعدی

جمعه همسری شیرازی ما قرار بود از 8 صبح بره دوره آموزشی ولی خوب نکته ای در این جمله من نهفته بود: *شیرازی*

بله شیرازی ها آدمهای خوابیده ای هستن که هرازچندگاهی بیدار میشن کلن خوابن!!! و خلوص همسری در شیرازی بودن بالای 90 درصدی هستش! خلاصه با کنکاش فراوان ساعت یک رفت دوره و تا عصری اونجا بود.

غروبش رفتیم آکوریوم پارک بسی به وجد آمده بودیم و حرکات ماهی ها را دنبال میکردیم البته ما که نه ولی بودن کسایی که از حرکات برداشتهای غیراخلاقی میکردن و استغفراله نگم بهتره ... مدیونین اگه فک کنین ما بودیما!

طی یک خوش اقبالی بلیط تئاتر نصیبمون گشت شکلک های شباهنگShabahangو شبشو رفتیم تئاتر واااااااااااای که چقد خوب و عالی بود خیلی حال داد خیلی خیلی اصلن هرچی بگم کم گفتم که چقد خوب بود و یک شب خاطره انگیز واسمون رقم خورد و همسری هم کلی به خودش میبالید که همچون بلیطی تونسته واسه خانم گلش تهیه کنه و اونو خوشحال کنه الهی که من قربون اون خانمش بشم که اون حاضره واسه خوشال کردنش انقد تلاش کنه! الهی من فدای خانمش شم

۲۴
فروردين

واااااااای که این روزا چقد بیدار شدن و بیدار موندن سخته!

زندگی متاهلی هم سختی های خودشو داره هم شیرینیهای خودشو

با همسری یه برنامه 4هفته ای واسه تهیه نهار و شام نوشتیم و اینطوری از سردرگمی اینکه حالا شام چی بپزم دراومدیم ولی خیلی مطابق برنامه جلو نمیریم و هی زارت خودمونو میندازیم خونه مامان اینا ....

هفته اول کاری خیلی طولانی بود و بیشتر تایم کاری به خمیازه کشیدن گذشت خوش بحال همسری اونجوری که تعریف میکنه کلن تو شرکت خوابن همشون

کادوی روز زنمو هم از همسری و هم از شرکت و هم از داداشم گرفتم بسی به دلمان نشست خوشمل بود واسه مامی هم شریکی انگشتر گرفتیم .

دیشب خواب آبجیمو میدیدم خیلی دلم واسش تنگ شده الان همش دارم تو نت دنبال تعبیر خواب میگردم ببینم یعنی چی؟ خدایا مواظبش باش اونو به تو سپردمش

آخ که چشام باز نمیمونه چرا انقد کسلم بی حالم خسته ام



۱۶
فروردين

6 فروردین 94 بود. جلوی آینه ایستادم و خودمو ورانداز کردم. آرایش لایت خواسته بودم . صورتم تغییر زیادی نکرده بود. فقط یه کم، خیلی کم سایه دودی پشت چشمم به چشم می خورد. لباس سفید بلند به تنم بود. لباسی که فوق العاده فاخر و مجلل به چشم می اومد. همیشه عاشق لباس عروس پف دار با یه دامن بلند بودم.... کفش های خامه ایی رنگم که همرنگ لباسم بود رو به پام کردم. تور سر بلندم که روی دنباله لباسمو گرفته بود پشت سرم جمع شده بود و سادگی موهامو بیشتر به چشم می آورد. همه چی جور شده بود تا نوعروس از دیدن خودش تو آینه کیف کنه! همه چیز مطابق سلیقه و خواسته ام انجام شده بود! وایسادم جلوی آینه و خودمو ورانداز کردم! به چشمام خیره شدم! می خواستم ببینم من(خود منم) یا نه! همون دختری که واسه رسیدن به عشقش این همه سختی کشیده بود! همون  دختری  که برای رسیدن به این لحظه با خیلی چیزا تو خودش جنگیده بود! همون دختری که دلشو داده بود به خدا! شاید پشت پا زده بود به همه چیزایی که پارسال این موقع ها می پرستیدشون! همون دختری که تو این یه سال اشکای زیادی ریخته بود! اما به عقلش تکیه داده بود و پاشده بود!

وقتی از پذیرش آرایشگاه اسممو شنیدم و فهمیدم آقای داماد پشت دره قلبم ریخت! یه لحظه احساس کردم تمام بدنم یخ شده! سنگینی لباسمو تازه احساس کردم! باید آماده رفتن می شدم. از در سالن آرایش اومدم بیرون. همه چی روبه راه بود! فقط می ترسیدم! از چشمای سپهر! از اینکه به نظرش چه جور بیام! نمی دونستم نظر سپهر چیه!

شنلمو پوشیدم. رفتم دم در. سپهر با دسته گل قرمز رنگ پشت در ایستاده بود! کت و شلوار مشکی جذابیت خاصی بش داده بود! چند لحظه مکث کردم. خوب نگاهم کرد. از سر تا پا بهم نگاه کرد. سرشو آورد بالا. هیچی نمی گفت! مونده بودم مردد!

گفتم سلام! 

هیچی نگفت! فقط نگاهم کرد!

گفتم: نمی گی خوب شدم یا نه؟!

گفت: خوشکل چی؟

خندیدم!

خندید!

گلو داد دستم. دست چپمو گرفت. آروم از در اومدم بیرون. فیلمبردارم دم در ایستاده بود! سوار ماشین شدم! رومو برگردوندم سمت عشقم! داشت نگاهم می کرد. هیچ کاری نمی کرد! فقط نگاه می کرد!

گفتم بزن بریم!

گفت: خیلی خوشکل شدی!

و خندیدم! از ته دل خندیدم...

.

.

.

عکاسی تو آتلیه تا ظهر ادامه داشت. شده بودیم بازیگر اونا و هرچی میگفت باید انجام می دادیم. همون جا عکس سر مجلسو انتخاب کردیم! تو آتلیه هم همه چی خوب بود! بعدش پیش به سوی سرخه حصار و گرفتن عکسای باغ . همیشه عکسایی که تو باغ گرفته می شه رو دوست دارم! خیلی طبیعی و قشنگه! عکسای باغمو دوست دارم! هم طبیعیه هم قشنگ! لباس سفید میون رنگ سبز قشنگه. چشمو می نوازه! فقط حیف که بارون اون روز همه جا رو گلی کرده بود. لباسی که تا چن لحظه قبل بهش میبالیدم شد عین پوشک خرابکاری شده یه بچه ... پایینش کامل گلی شد جوری که همسری مجبور شد واسم بشورتش

.

.

.

 از باغ تا سالن هرکاری دلم خواست کردم! کلی توماشین رقصیدم و هو کشیدم! سپهر فقط می خندید. فیلمبردار ظاهرا دیگه نمی تونست ایده ایی بده واسه خودش! فقط می گفت خوبه! خیلی خوبه! همین خوبه!

میون باغ تاسالن خندیدم!نه من و سپهر خندیدیم! از ته دل خندیدیم!

.

.

.

 ساعت 8 بود که رسیدیم دم سالن! صدای هلهله و دست از سالن میومد. روی بابامو بوسیدم! ایستادیم دم سالن زنونه! یه کم استرس داشتم! نمی دونم چرا اما یه کم خودمو باخته بودم انگار! از نگاه ها می ترسیدم!در که باز شد اولین کسیو که دیدم مادرم بود! بغضم گرفت. چشامو بستم! از خدا تحمل خواستم. دوروبرم پر از مهمونا شده بود! انگار صدای جیغ و هلهله نمی ذاشت کسیو ببینم! بی اختیار می خندیدم! لحظه های عروسیو نمی تونم توصیف کنم! همه با لب خندون می رقصیدن! فضا پر بود از شادی! منم شاد بودم! از ته دل! می خندیدم! از ته دل!

تقریبا همه اونایی که پیشم اومدن از آرایش و لباسم تعریف کردن! ظاهرا سادگی چیزیه که همه می پسندن! انگار خوب زده بودم به هدف!

البته سپهر هم از این قضیه مستثنی نبود! راستش اون طفلی اصلا فرصت رفتن به آرایشگاهو نداشت ولی باز با این تفاسیر گل مجلس بود و میدرخشید. بعد شام مراسم سالن تموم شد. موقع اومدن بیرون همه مهمونا منتظر بودن تا ما سوار ماشین بشیم و دنبالمون حرکت کنن! با بیرون اومدن از سالن صدای جیغ و دست می شنیدم! واسه مهمونا دست تکون دادیم و حرکت...!

دم در خونه مامانم اینا هم شلوغ بود! صدای هلهله و بوی اسفند عروسی بلند بود! اونجا هم تقریبا یکساعتی بزن و برقص برپا بود و دیگه همه به قول مامانم هرچی قر داشتن ریختن تا خدای نکرده نمونه تو کمرشونو یه وقت درد بگیره!!!

موقع خدافظی بغض گلومو فشار میداد آبجیم و مامانم گریه میکردن. اشک بابامو ندیدم اما موقع خداحافظی چشماش قرمز بود! ناراحت بودم به خاطر خانوادم! خوشحال بودم به خاطر سپهر!... دلم گرفته بود! عروسی تموم شده بود! همه داشتن می رفتن و منو سپرده بودن به یه زندگی جدید. با لباس سپید دست منو دادن دست سپهر و برامون آرزوی خوشبختی کردن! دلم گرفته بود واسه آبجی بزرگه! واسه مامانم! واسه بابام! دلم تنگ شده بود واسه خونمون! اتاقم!

عموی همسری اومد خونمون و برای خوشبختیمون و عاقبت بخیریمون دعای خیر کرد و همسری دو رکعت نماز شب زفاف خوند و همه رفتن . من موندم و عزیزی که برای رسیدن بهش همه سختی ها رو تحمل کرده بودم. دلم میلرزید اما! وقتی چشام تو چشای سپهر افتاد قلبم انگار شروع کرد به تپیدن! انگار دنیا رنگش عوض شد! انگار همه چی تغییر کرد! من وارد یه زندگی تازه شدم! یه زندگی مشترک با تمام خوبیا و بدیهاش! دم در خونه دعا کردم! واسه همه جوونای دم بخت. واسه همه نوعروسا مثل خودم! خدایا دل هیچ کیو نشکن! خدایا همه اوناییو که با هزار امید و آرزو به خونه بخت میانو تو سایه لطف خودت حفظ کن! خدایا!...


۱۵
فروردين

مرخصی وبلاگی من خیلی زودتر از عید شروع شد، همش بخاطر فشار کاری قبل عید و استرس سنگ کلیه همسری و عروسی بود.

طفلک همسری 8 روزتو بستر بیماری بود و دردی وصف نشدنی کشید connie_wimperingbaby.gifخیلی روزهای بدی بود

امسال لحظه سال تحویل ساعت 2 نصف شب بود و اکثرا همه خواب بودن و نشد که مثل هرسال همه پای هفت سین بشینیم و بابا دعای تحویل سال و بخونه همسری پای ماهواره بود و منم فقط لحظه تحویل سال بیدار شدم و یه ماچ محکم کردمشsmile و باز خوابیدم ولی تو همون حالت استندبای کلی دعا کردم و از شیر مرغ تا جون آدمیزاد از درگاه یزدان مطالبه کردم.

روزهای اول عید و اصلا نفهمیدم چجوری گذشت خیلی استرس عروسی زیاد شده بود و شدت استرس باعث ایجاد حالت تهوع و بهم ریختن اوضاع احوالم شده بود. بلخره روزها سپری شد و روز قبل از عروسی یه مراسم حنابندون کوچولو برگزار کردیم و اما روز عروسی ...

روز عروسی به شدت هرچه تمام تر بارونی میبارید که انگار خدای مهلبون تموم کمبود بارندگیو تو همون یکروز میخواد جبران کنه! صبحش منو خواهری رفتیم آرایشگاه و همسری از 5 صبح زیر اون شرشر بارون رفته بود دنبال عموهاش تو ترمینال و ساعت 12 من آماده بودم و همسری با ماشین گل زده و فیلم بردار اومد دنبال من خداروشکر آرایشم خیلی خوب شده بود همونجوری که خودم میخواستم لایت و شیک بود. رفتیم آتلیه و بعد از اونجا رفتیم باغ واااااااااای که تمام باغ بخاطر بارش زیاد گل شده بود و کل پایین لباس عروسم گل خالی شد و همسری مجبور شد بعد از تموم شدن کار عکاسی پایین لباسو واسم بشوره ولی همش خاطره شد!

خلاصه ما با لباس نصفه گلی و نصفه خیس و یخ زده مث موش آب کشیده راهی تالار شدیم. ساعت 5 و نیم بود که ما نزدیک تالار بودیم ولی به ما گفتن زودتر از 8 نیایین تو سالن خلاصه ما مجبور شدیم الکی خیابون گردی کنیم تا ساعت بگذره و همه مردم واسمون بوق و جیغ و دست میزدن و منم حس ملکه بودن بهم دست داده بود و با همه بای بای میکردم و خیلی خوب بود و بلخره ساعت 8 شد و رفتیم سالن و کلی بزن و برقص کردیم و من که کلا وسط بودم Smileyخداروشکر همه چیز خیلی خوب تموم شد و ما رفتیم خونه بخت و الان صحنه ها بسرعت مثل حرکت سکانس های فیلم تو ذهنم رد می شنشکلک های شباهنگShabahang ( تو یه پست مجزا مفصل عروسیمو تعریف میکنم. )

 

الباقی تعطیلات  و هم کلا من نفهمیدم چجوری گذشت خیلی زودتر از حد معمول سپری شد و سیزده بدر هم باغ دایی بودیم همه بودن خیلی خوب بود.

امروزم که اولین روز کاری تو سال 94 هستش و من یه کارمند نمونه هستم که الان پشت میزم نشسته ام و همه فک میکنن که من دارم کار میکنم ولی نخیر بایس بگم این میز واس ماس یعنی کلش باس ماس ما هم هرکاری که دلمون بخواد میکنیم ....

از صبح هم دو تا دسته گل خوشمل از طرف همکارای خوبم گرفتم خیلی ناز و خوشملن  اصلا آب شدم از خجالت با این حرکتای خوبشون