دلنوشته های من و همسر قشنگم

وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ

بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ

وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ

إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ

ღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღ
بلخره دست تقدیر ما رو بهم رسوند و این شد که :

روز نامزدیمون 1 تیر 93
روز عقد آسمونیمون 6 شهریور 93
روز عروسیمون 6 فروردین 94


ღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღ
☻♥☻
\█/\█/
.||. ||.

ღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღ

                                                                                                          


••* ♥*••* همسر قشنگم بعضی وقتا یه حرکتای خوبی میکنه که واقعن قابل ستایشه مثلن چنوقت پیشا داده اسممو واسم یه گردبند طلا ساختن خیلی شکیل و برازنده منه! ••* ♥*••*

               (✿◠‿◠) عـــشـــق منه عمــــــر منه (✿◠‿◠)

از چهارشنبه کارای فارغ التحصیلی رو شروع کردیم حالا معلوم نیس با این اوضاع شلم شولبای یونی ما، کی این مدرک کذاییو میدن دستم که بذارم دم کوزه آبشو بخورم خدا عالم است.


انوش دوست همسری هس پسری کاملن متین و موجه با موهای لخت و یوری به همراه ناخنهای بلند که حرص منو درمیاره title=با خانمش از همکلاسی های قدیم همسری هستن که به تازگی خدا بهشون یه نی نی ناز داده، که همچین بچه رو میگیره پرت میکنه اینور اونور که انگار میخواد چکیده ماست بگیره!  البته اگه بچه سالم بمونه و از این فوران احساسات باباش ستون فقراتش جابجا نشه ما به چشم دومادمون بهشون نگاه میکنیم. هفته پیش شب جمعه شام مارو با توده اینا دعوت کرده بودن خونشون خانمش هم دستش درد نکنه حسابی زحمت کشیده بود خیلی خوب بود و کلی گفتیم و خندیدیم کلن من مهمونی دعوت میشم بیشتر بهم خوش میگذره تا اینکه بخوام مهمون بدم


جمعه مامانم اولتیماتوم داده بود که ما نیستیم کسی نیاد خونمون ما هم از ترس نرفتیم و چون حسابی حوصلمون سر رفته بود پاشدیم رفتیم جمعه بازار ... یعنی اگه شهرداری با برنامه ریزی قبلی میخواس اینهمه آت و آشغالو یه جا جمع کنه عمرا اگه موفق میشد .شـ ـکلـک هاے پـ ـادشـاه وَ مـَ ـلکـ ـه مردم هم که انگار از قحطی برگشتن مث مور و ملخ ریخته بودن اونجا و میخریدنا!!!


نهار هم بیرون خوردیم و برگشتیم خونه، شام هم آبجیم دعوت کرد و رفتیم خونشون آخر هفته خوبی بود راستی 5 شنبه هم نهار خونه مامان اینا بودیم و کلن من این آخر هفته تو آشپزخونمون دیده نشدم انشالا که اینجور دیده نشدنها مداوم باشه و ما هم اهل کارهای نیک و خداپسندانه هستیم هی صله رحم کنیم و زارت خودمونو بندازیم اینور و اونور

چن هفته پیش حس کدبانوگریم گل کرد  و به همسری گفتم پاشو بریم حسن آباد کاموا بخریم میخوام هنرهای خودمو بپاشم بیرون . همسری هم چن روز دس دس کرد شاید از سرم بپره ولی وقتی دید من کاملن مصر هستم اوکی و داد و رفتیم خریدیم و اومدیم خونه!!! تقریبا 3 هفته طول کشید تا من با گردن درد و کوفتگیه تمام یه شالگردن بافتم ولی نمیدونم چرا بدجور بیریخت شد مث مار لولیده یعنی پیچیده اتوش هم کردیم ولی درست نشد یعنی اعصابمو خرد کرد شاید شکافتمش دوباره بافتم ولی فعلن که حسش نیس 43079_29vfnr8_th.gif


راستی تقاضای وام خرید خودرو به شرکت دادم البته یکی از شرطهای اصلی این وام داشتن حداقل 2 سال سابقه اس که من 8 ماه کم دارم ولی از اونجایی که اعتماد به سقف بالایی دارم نمیدونم چرا این کارو کردم شکلک های شباهنگShabahangحالا ببینم نتیجه اش چی میشه یا میدن که با این کار دل سادات و شاد کردن و خیر دنیا و آخرتو واسه خودشون خریدن یا نمیدن که تف تف تف

به هر حال تصمیم گیری با خودشونه خیر یا تف؟؟  شکلکــــ هـ ـاے آینـــ ـ ـــــاز                 


 



                    

 


نظرات  (۱)

عاشختم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی