دلنوشته های من و همسر قشنگم

وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ

بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ

وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ

إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ

ღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღ
بلخره دست تقدیر ما رو بهم رسوند و این شد که :

روز نامزدیمون 1 تیر 93
روز عقد آسمونیمون 6 شهریور 93
روز عروسیمون 6 فروردین 94


ღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღ
☻♥☻
\█/\█/
.||. ||.

ღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღ

یه دور تند از خاطرات خرداد تا آبان

چهارشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۴، ۰۴:۵۲ ب.ظ

من تقریبا از اواخر اردیبهشت به این ور مطلب نذاشته بودم یه چیزی حدودای 6 ماه میشه!!!

خوب تو این 6 ماه خیلی اتفاقات زیادی افتاد اصلا نمیدونم کدومو بگم فقط اونایی که خیلی بولد بودن که تو ذهنم مونده رو تیتروار میگم؛Hello

  • خرداد ماه سومین سالگرد مریم بود مامان دستش درد نکنه یه ختم انعام واسش گرفت و تقریبا تمام خانمهایی که میشناسیمو دعوت کرد روحش شاد عزیزترینم

  • تیرماه مصادف بود با ماه رمضون که تولد فری هم بود که گرفتن کیک تولدش به من محول شد و کلی گشتم تا تونستم کیک پیدا کنم آخه قنادیا تو رمضون فقط زولبیا دارن، تعطیلات آخر ماه رمضون که مصادف میشه با عیدفطرو پاشدیم رفتیم اقلید که کلی هم خوش گذشت و من از اونجا سه تا الگنوی خوشگل گرفتم کلی رفت رو قیافم هر کیم میپرسید النگوهاتو چند گرفتی یه نگا به همسری میکردم و میگفتم آقامون گرفته قربونش بشم من! همسری رو میگی انقد باد کرده بود که نگو! میگف دیگه باید ببخشی که کمه انشالا بیشترشو واست بگیریم اشخم .... حالا همه پولشو خودم داده بودما!!!!!

  • مردادماه که تفلد من بود. پارسال تولدم من کارمند مخابرات بودم و از سرکار که اومدم همسری کیک و کادو گرفته بود و اومده بود خونه مامان اینا و یه گوشه قایم شده بود من رفتم خونه با ناراحتی و خستگی مامانم گفت سپهر نمیاد امروز اینجا تولدته؟ من گفتم نه بابا فک کنم اصلا یادش نیست و با غمی در دل رفتم تو اتاق خواب که لباسمو عوض کنم یهو پرید بیرون کلی در دل برای داشتن همچین همسر با احساسی شادی کردم و اما امسال، آقا من از یه هفته قبلش همسری رو زیرنظر گرفته بودم ببینم چیکار میکنه ولی انگار نه انگار خلاصه روز موعود فرارسید دیدم نخیر مث اینکه آقا نمیخواد به روی مبارکشون بیاره و مث هر روز داره برخورد میکنه منم رفتم سرکار چن ساعتی صبر کردم دیدم نخیر حتی یه پیام تبریک نمیده رفتم تو اینستاگرام نوشتم که هیچکی یادش نیس تولدمه جز بانک که تبریک گفت در کمتر از یکساعت از نگهبانی تماس گرفتن که پاشو بیا با کارت ملیت خلاصه رفتم دم در دیدم واااااااای مای گاد همسری واسم کلی کادو گرفته از دیجی کالا واسم آوردن دم در شرکت یه ساک خیلی بزرگ پر از کادو واااااای خدا داشتم از ذوق سکته میکردم اومدم بالا کلی هپی شده بودم البته توش واسه خودشم مام و وزنه هم گرفته بود که اونارو هم کادو پیچ کرده بودن دادن به من

    خلاصه که خیلی خیلی خوش گذشت و شبشم کیک گرفتیم و خونه مامان اینا کلی شادمانی کردیم

  • شهریور عروسی دادشم بود من به چند دلیل تا مرز خودکشی پیش رفتم اول اینکه من تازه عروس بودم و نباید کم میاوردم دوم اینکه من خواهرشوهر بودم و چه معنی میده عروس از خواهرشوهرش قشنگتر باشه سوم اینکه خیلیا عروسی من نیومده بودن چون تو تعطیلات عید بود مسافرت بودن و الان باید مث یه عروس شیک میبودم خلاصه 300 تومن فقط واسه مش موهام دادم.  میکاپ و لباس و .. ازم یه عروسک ساخته شد . خداییش قشنگ مشنگ شده بودم خودم راضی بودم.

    اواسط شهریور تولد باباجون قشنگم بود که توی باغ واسش جشن گرفتیم و دایینا هم بودن و کلی عکس انداختیم و خیلی خوب بود.

    یه مسافرت 4 روزه به شمال هم داشتیم که واقعن عالی بود به جز روز آخرش که بارونی شد

    مامان اینای همسری هم اومدن و سه روز موندن پیشمون. طفلی ها من که صبح تا غروب سرکار بودم اونا خونه تنها بودن البته همسری یه روز مرخصی گرفته بود و خونه مونده بود و در کل کلی حوصلشون سررفته بود یه روزشو رفتیم کوچه برلن

    30 شهریور روز دفاع من بود و خداروشکر به بهترین نحو دفاع کردم و با نمره کامل بلخره این درس کوفتی رو تمومش کردم خدایی اگه همسری و کمکهاش نبود نمیتونستم دفاع کنم آقا من از همینجا اعلام میکنم همسری جیگرخودمی بخدا دیگه تا قیام قیامت هم سمت درس و دانشگاه نمیرم . تف تو هرچی درسه

  • مهر ماه آروین قشنگم تو روز عید غدیر 2 مهر بدنیا اومد  بعدشم تولد داداش سعید بود رفتیم خونشون و کادوی ما هم یه گلدون سفید خوشگل با گلهای مصنوعی بسیار شکیل

  • آبان ماه اتفاق خاصی نیفتاد فقط من دو هفته پشت سر هم مهمونی دادم و مامان اینا رو کامل دعوت کردم وااااای مهمونی اول پوریا و سامی دیووونه شده بودن و کل خونمونو بهم ریختن دلم میخواست از گوشش بگیرم پرتش کنم بیرون بخدا گریه ام گرفته بود.  گودزیلایین واسه خودشون بخدا

  • و از این به بعد خاطراتم به روز ثبت میشه

    حداقل 2 تا خاطره تو هر هفته میام میذارم

     


نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی