آخرهایم است...
چند روزه که سرماخوردگی بدی گرفتمو آخرهایم است ولی قبلش میخوام حکایت این چند وقت اخیرو بگم:
این روزها، به هزار و یک دلیل، زندگی بسیاری از ما شب هنگام آغاز میشود. از صبح که بیدار میشیم تا شب که برگردیم خونه کلا یه کس دیگه ای هستیم، تازه شب میشیم خودمون حالا همین شب هم داره کم کم کوتاه میشه! (به مناسبت شب یلدا)
اولین سفر دوتایی من و همسری به خوبی و خوشی سپری شد، هوای اقلید خیلی سوز داره یعنی سوزش تا مغز استخون نفوذ میکنه و آدمو هی مجبور میکنه بندری بزنه تا قبل از این من با اتوبوس مسافرت نکرده بودم و یکم واسم سخت بود ولی در کل تجربه باحالی بود و دوسش میداشتم. مسافرت این سری هم خداروشکر خوش گذشت اصلا مگه میشه آدم با عشقش بره اینور و اونور بهش بد بگذره؟ نه میشه؟ ولی یه جاش که بیش از حد بهم چسبید کامیون سواری بود!!! باور کردنش سخته ولی من رفتم نشستم پشت رٌل ماشین پدرشوهرعزیزم و سه تا خیابونو هم رفتم تازه ماشینی که پشتش 10 تن بارداشت!!!! خیلی هیجان انگیزناک بود کلی آدرنالین خونم رفت بالا. حس شهربازی بهم دست داده بود خلاصه تجربه خیلی خوبی بود! و اینگونه برما بسی خوش گذشت و ما خوشحال و شاداب همچون غنچه های خندان برگشتیم خونه
فرداش آبجیم اینا که داشتن از سفر قشم برمیگشتن تو راه قم به تهران یه تصادف وحشتناک میکنن این تصادف به شدتی بوده که وقتی واسمون تعریف کردن مو به تن آدم سیخ میشه و باید هزار بار خدا رو شکر کنیم که الحمدالله همشون سالمن! یعنی خدا اینارو دوباره به ما بخشیدشون! خدایا شکرت
پایان نامه که اصلا حرفشو نزن که هنوز اندر خم یک کوچهام
تازشم پنج شنبه رفتم شوش و چنتا تیکه از جهاز خوشگلمو گرفتم الهی که به حق 5تن خوشبخت بشیم و تا ابد به پای هم شاد و سرزنده بمونیم
آخرهایم است
آخرهایم است
- ۹۳/۱۰/۰۶