دلنوشته های من و همسر قشنگم

وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ

بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ

وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ

إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ

ღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღ
بلخره دست تقدیر ما رو بهم رسوند و این شد که :

روز نامزدیمون 1 تیر 93
روز عقد آسمونیمون 6 شهریور 93
روز عروسیمون 6 فروردین 94


ღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღ
☻♥☻
\█/\█/
.||. ||.

ღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღ

بهـــــم رسیدیم من و تو

يكشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۳، ۰۱:۲۵ ب.ظ

امروز دو سال از اولین دیدار من و همسر قشنگم میگذره، دو سال قبل همچین روزی رفتیم بام تهران و با هم آشنا شدیم ... اون روز فکرشو هم نمیکردم که آقای جعفری که من رفتم باهاش راجب احمدی حرف بزنم دو سال دیگه میشه عشق خودم ... میشه همسر خودم .... شش دونگش میشه به نام خودم ...  ایشالا همه عاشقا به عشقشون برسن .. آمین

قرار بود ما امروز با هم باشیم بریم بیرون و جشن بگیریم ولی نشد! همسری الان کیلومترها از من دوره و من یه بغضی بدجوری گلومو فشار میده خیلی دلتنگشم خیلی ... وقتی یه تیکه از دل آدم یه جای دور باشه، تموم شادیها یه چیزی کم دارن انگار..

خرید جهیزیه داره پیش میره ولی یکم با دلخوری ... قرار بود داداشم یخچالو بگیره ولی جمعه اومده میگه بیا از شرکت ما بردار هر مدلی خواستی !!! گفتم خیلی ممنون تو دهات کوره هاهم یخچال ایرانی نمیبرن من چرا باید ایرانی بگیرم؟ خلاصه بابت این موضوع دلم گرفت، میخواستم بهش بگم تو باید از اول میگفتی که هدفت آب کردن اجناس خودتونه که من الکی دلمو خوش نکنم!

سرویس مبل و تخت خوابمو گرفتم ولی مطابق میل و سلیقه همسری نبود! مدل تختم که سلطنتیه و شکیل و زیباس مبلم هم خیلی عالیه ! فقط باید یکم همسری و باهاشون تنها بذارم تا بتونن با هم ارتباط برقرار کنن 

شبش خاله ریزه اومدش خونه ما، نمیدونم چرا حس خوبی بهش ندارم دلم نمیخواد بیاد خونمون! به بابام میگفت این هفته هماهنگ کن من برم باشگاه پیامو ببینم تا اکی بدم وگرنه باید دنبال یه جا دیگه باشیم! دلم سوخت واسه خودم اون عروسیش 8 ماه دیگه اس از الان دنبالشه و همه کاراش طبق برنامه جلو میره ولی من عروسیم یه ماه دیگه اس و هنوز هیچی معلوم نیس!

جمعه رفتم یکم خونه رو تمیز کردم دیوارش افتضاح بود! خیلی خسته شدم کاش میشد یه کارگر میذاشتم یه روزه همشو جمع و جور کنه! دست تنها نمیشه! تازه منم خیلی بلد نیستم یعنی نمیدونم اول از کجا شروع کنم! ظهرش به آبجیم گفتم بیا بهم کمک کن گفت نمیتونم خودم کار دارم، اینم از خواهرمن! کس نخارد پشت من!!!

پاک کردن دیوارهای آشپزخونه کلی طول کشید! دیگه انگشتام جون نداشت کلافه شدم! چون بوی رنگ میومد یکی از پنجره هاشو باز گذاشتم و اومدم خونه شانس ما اونشب تا صبح به شدت بارون بارید، صبح قبل از اینکه بیام سرکار رفتم اونجا ببینم نکنه بارون اومده باشه تو خونه! دیدم واااااااااای از تمام پنجره ها چون درزشون بازه کلی آب گلی جمع شده تو خونه! منظرش افتضاح بود نزدیک نیم ساعت طول کشید تا من آبهای جمع شده پشت پنجره ها رو خشک کنم! زمینشو دیگه بیخیال شدم چون دیرم شده بود! باید به همسری بگم حتمن درزگیر بذاره تا دفعه بعد انقد آب نیاد تو!

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی