دلنوشته های من و همسر قشنگم

وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ

بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ

وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ

إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ

ღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღ
بلخره دست تقدیر ما رو بهم رسوند و این شد که :

روز نامزدیمون 1 تیر 93
روز عقد آسمونیمون 6 شهریور 93
روز عروسیمون 6 فروردین 94


ღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღ
☻♥☻
\█/\█/
.||. ||.

ღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღ

جفنگیات این چن روز اخیر

سه شنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۳، ۰۱:۲۶ ب.ظ

Hanging

من تو انتخاب یخچال و ماشین لباسشویی منگ بودم آخرشم نتونستم هیچ برند و مدلی را انتخاب کنم و کلا سپردم به سعید تا خودش یه گلی بزنه سرمون! آخرشم همسری بهش گفت تلویزیون هم با تو

میز تلویزیون هم گرفتیم.  دیدیم ای دل غافل میز نهارخوریمون پایش شکسته! فروشنده به وانتی گفته ببر اگه نفهمیدن تو هم صداشو درنیار !!!! یعنی دلم میخواس جوری بزنم لهش کنم که قابل شناسایی نباشه جالب اینجاس که همسری از گل کمتر بهش نگفت!!! عاخه تو چرا انقده مهربونی من نمیدونم

خداروشکر لباس عروس اکی شد، تالار هم واسه 6 فروردین رزرو شد ❤، احتمالا ماشین عروس هم ردیفه! مونده آتلیه و آرایشگاه و خرید عروس و دوماد و میوه وشیرینی و کارت عروسی و اینجور چیزا! واااااااااااااای که چقد من استرس دارم هرچی وتموم میکنیم یه چیز دیگه هست که هنوز بهمون استرس وارد میکنه!  راستی خیلی باید روی سامی بچه خواهری کار کنم که یوقت نیاد تو مجلس عروسیم بگه ساکت باشید!!! کوفت باشید!!! به اندازه کافی تو مجلس بله برون آبرومو برده بچه بز اون روز هم خواهری و همسرش کلن نیششون باز بود منم که از خجالت دیوارو گاز میگرفتمBaby Girl

ولنتاین بدون هیچگونه مراسم و خوشحال کنونی گذشت! عصرش با همسری برای خرید رفتیم مغازه یه حاجی مسنی خیلی آدم با فهم و کمالاتی بود حرفاش به شدت به دلم نشست! با این همه سن و سال ظهرش رفته بود و ولنتاینو به خانم و دخترش تبریک گفته بود! باریکلا داره این حرکت قشنگش! همسرماهم بعد از حرفای پیرمرد تلنگری خورد و بخودش اومد و منو برد باران و گفت یه هدیه بردار منم طی یک عملیات انتحاری باران و زیر و رو کردم و یک تابلو منبت کاری چوبی "وان یکاد.." برداشتم. 

پشت میزم تو شرکت نشسته بودم چشمم به کتاب سپیده دانایی میوفته بعد بلند اونو میخونم : مدیریت ارتباط با خانواده همسر

خودم از صدای بلند خودم هول میکنم ، خدایا این صدای من بود ؟ پس چرا اینقدر بلند اونو خوندم ؟

همکارم از بغل دستم در حال رد شدنه. یه نگاه به من میکنه و رد میشه. خدایا الان چه فکری درباره من میکنه ؟ 

همکارم خل شده ؟ ( خدا نکنه )

همکارم منظوری داره ؟ ( استغفر الله )

همکارم ذوق زده شده ؟ ( نه بابا ذوقزدگی کجا بود ...) آن لحظه یک گیاه گوشت خوار میخواستم که فقط منو ببلعد

و اما از یونی صاحب مرده بگم: یک اتفاقی واسم افتاد که دل سنگ را آب میکنه. هفته گذشته مرخصی گرفتم و رفتم یونی خراب شده روی برد را نگاه کردم تاریخ انتخاب واحد و متوجه شدم رفتم پیش مدیرگروه خاکبرسری و گفت پروپوزالو بده به پژوهش رفتم و ایراد گرفت که ناقصی داره بعد از یک ساعت علاف شدن غیبش زد هرچی گشتم دیدم نیست که نیست آب شده رفته تو زمین ...ساعت هی میگذشت منم عین خل و چل ها هی دور خودم میگشتم.

رفتم پیش مدیرگروه رشته مان گفتم آقا پدرت خوش مادرت خوش من مانده ام حیران چه خاکی به سرم کنم

گفت بده من بهش میدم دیروز بعد از ده روز بهش زنگیدم تاییدیه پژوهشو بگیرم میگه من یادم نیست دادم بهشون یا نه خودت بیا پیگیر باش منو میگی انگار آب یخ ریختن رو سرم. سریع مرخصی گرفتم رفتم اونجا میبینم نشسته پشت میزشو داره به من مثل شغال پوزخند میزنه میگه اوا نمیدونم کجا گذاشتمش شایدم دادم به پژوهش یادم نیست رفتم پژوهش میگه تو این همه پروپوزالی که اینجاس من از کجا بدونم مال تو اینجاس یا نه!!!  

گفتم خوب اسامی تصویب شده ها رو نباید بزنید رو اون برد صاحب مرده؟دیدیم ژست حق به جانبی گرفت که

شما باید حواستان باشد شما مگه تا حالا دانشجو نبوده اید.شما باید شخصا تحویل میدادید...دیدم

وایسم میزنم به دک و پوزش .. کلی تو دلم ریچارد بارش کردم ولی بنا به دلایلی از گفتن آن در این مکان عمومی عاجز هستیم...!! شکست خورده راهمو را گرفتم برگشتم سرکار ...مثل یک شفته واقعی و  اصیل یعنی هنوز هم نتونستم مصیبت وارده را باور کنیم...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی