دلنوشته های من و همسر قشنگم

وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ

بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ

وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ

إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ

ღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღ
بلخره دست تقدیر ما رو بهم رسوند و این شد که :

روز نامزدیمون 1 تیر 93
روز عقد آسمونیمون 6 شهریور 93
روز عروسیمون 6 فروردین 94


ღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღ
☻♥☻
\█/\█/
.||. ||.

ღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღ

ثبت لحظات

شنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۴، ۰۱:۳۵ ب.ظ

مرخصی وبلاگی من خیلی زودتر از عید شروع شد، همش بخاطر فشار کاری قبل عید و استرس سنگ کلیه همسری و عروسی بود.

طفلک همسری 8 روزتو بستر بیماری بود و دردی وصف نشدنی کشید connie_wimperingbaby.gifخیلی روزهای بدی بود

امسال لحظه سال تحویل ساعت 2 نصف شب بود و اکثرا همه خواب بودن و نشد که مثل هرسال همه پای هفت سین بشینیم و بابا دعای تحویل سال و بخونه همسری پای ماهواره بود و منم فقط لحظه تحویل سال بیدار شدم و یه ماچ محکم کردمشsmile و باز خوابیدم ولی تو همون حالت استندبای کلی دعا کردم و از شیر مرغ تا جون آدمیزاد از درگاه یزدان مطالبه کردم.

روزهای اول عید و اصلا نفهمیدم چجوری گذشت خیلی استرس عروسی زیاد شده بود و شدت استرس باعث ایجاد حالت تهوع و بهم ریختن اوضاع احوالم شده بود. بلخره روزها سپری شد و روز قبل از عروسی یه مراسم حنابندون کوچولو برگزار کردیم و اما روز عروسی ...

روز عروسی به شدت هرچه تمام تر بارونی میبارید که انگار خدای مهلبون تموم کمبود بارندگیو تو همون یکروز میخواد جبران کنه! صبحش منو خواهری رفتیم آرایشگاه و همسری از 5 صبح زیر اون شرشر بارون رفته بود دنبال عموهاش تو ترمینال و ساعت 12 من آماده بودم و همسری با ماشین گل زده و فیلم بردار اومد دنبال من خداروشکر آرایشم خیلی خوب شده بود همونجوری که خودم میخواستم لایت و شیک بود. رفتیم آتلیه و بعد از اونجا رفتیم باغ واااااااااای که تمام باغ بخاطر بارش زیاد گل شده بود و کل پایین لباس عروسم گل خالی شد و همسری مجبور شد بعد از تموم شدن کار عکاسی پایین لباسو واسم بشوره ولی همش خاطره شد!

خلاصه ما با لباس نصفه گلی و نصفه خیس و یخ زده مث موش آب کشیده راهی تالار شدیم. ساعت 5 و نیم بود که ما نزدیک تالار بودیم ولی به ما گفتن زودتر از 8 نیایین تو سالن خلاصه ما مجبور شدیم الکی خیابون گردی کنیم تا ساعت بگذره و همه مردم واسمون بوق و جیغ و دست میزدن و منم حس ملکه بودن بهم دست داده بود و با همه بای بای میکردم و خیلی خوب بود و بلخره ساعت 8 شد و رفتیم سالن و کلی بزن و برقص کردیم و من که کلا وسط بودم Smileyخداروشکر همه چیز خیلی خوب تموم شد و ما رفتیم خونه بخت و الان صحنه ها بسرعت مثل حرکت سکانس های فیلم تو ذهنم رد می شنشکلک های شباهنگShabahang ( تو یه پست مجزا مفصل عروسیمو تعریف میکنم. )

 

الباقی تعطیلات  و هم کلا من نفهمیدم چجوری گذشت خیلی زودتر از حد معمول سپری شد و سیزده بدر هم باغ دایی بودیم همه بودن خیلی خوب بود.

امروزم که اولین روز کاری تو سال 94 هستش و من یه کارمند نمونه هستم که الان پشت میزم نشسته ام و همه فک میکنن که من دارم کار میکنم ولی نخیر بایس بگم این میز واس ماس یعنی کلش باس ماس ما هم هرکاری که دلمون بخواد میکنیم ....

از صبح هم دو تا دسته گل خوشمل از طرف همکارای خوبم گرفتم خیلی ناز و خوشملن  اصلا آب شدم از خجالت با این حرکتای خوبشون

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی