دلنوشته های من و همسر قشنگم

وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ

بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ

وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ

إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ

ღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღ
بلخره دست تقدیر ما رو بهم رسوند و این شد که :

روز نامزدیمون 1 تیر 93
روز عقد آسمونیمون 6 شهریور 93
روز عروسیمون 6 فروردین 94


ღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღ
☻♥☻
\█/\█/
.||. ||.

ღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღ

شب عــروسی

يكشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۴، ۰۹:۵۵ ق.ظ

6 فروردین 94 بود. جلوی آینه ایستادم و خودمو ورانداز کردم. آرایش لایت خواسته بودم . صورتم تغییر زیادی نکرده بود. فقط یه کم، خیلی کم سایه دودی پشت چشمم به چشم می خورد. لباس سفید بلند به تنم بود. لباسی که فوق العاده فاخر و مجلل به چشم می اومد. همیشه عاشق لباس عروس پف دار با یه دامن بلند بودم.... کفش های خامه ایی رنگم که همرنگ لباسم بود رو به پام کردم. تور سر بلندم که روی دنباله لباسمو گرفته بود پشت سرم جمع شده بود و سادگی موهامو بیشتر به چشم می آورد. همه چی جور شده بود تا نوعروس از دیدن خودش تو آینه کیف کنه! همه چیز مطابق سلیقه و خواسته ام انجام شده بود! وایسادم جلوی آینه و خودمو ورانداز کردم! به چشمام خیره شدم! می خواستم ببینم من(خود منم) یا نه! همون دختری که واسه رسیدن به عشقش این همه سختی کشیده بود! همون  دختری  که برای رسیدن به این لحظه با خیلی چیزا تو خودش جنگیده بود! همون دختری که دلشو داده بود به خدا! شاید پشت پا زده بود به همه چیزایی که پارسال این موقع ها می پرستیدشون! همون دختری که تو این یه سال اشکای زیادی ریخته بود! اما به عقلش تکیه داده بود و پاشده بود!

وقتی از پذیرش آرایشگاه اسممو شنیدم و فهمیدم آقای داماد پشت دره قلبم ریخت! یه لحظه احساس کردم تمام بدنم یخ شده! سنگینی لباسمو تازه احساس کردم! باید آماده رفتن می شدم. از در سالن آرایش اومدم بیرون. همه چی روبه راه بود! فقط می ترسیدم! از چشمای سپهر! از اینکه به نظرش چه جور بیام! نمی دونستم نظر سپهر چیه!

شنلمو پوشیدم. رفتم دم در. سپهر با دسته گل قرمز رنگ پشت در ایستاده بود! کت و شلوار مشکی جذابیت خاصی بش داده بود! چند لحظه مکث کردم. خوب نگاهم کرد. از سر تا پا بهم نگاه کرد. سرشو آورد بالا. هیچی نمی گفت! مونده بودم مردد!

گفتم سلام! 

هیچی نگفت! فقط نگاهم کرد!

گفتم: نمی گی خوب شدم یا نه؟!

گفت: خوشکل چی؟

خندیدم!

خندید!

گلو داد دستم. دست چپمو گرفت. آروم از در اومدم بیرون. فیلمبردارم دم در ایستاده بود! سوار ماشین شدم! رومو برگردوندم سمت عشقم! داشت نگاهم می کرد. هیچ کاری نمی کرد! فقط نگاه می کرد!

گفتم بزن بریم!

گفت: خیلی خوشکل شدی!

و خندیدم! از ته دل خندیدم...

.

.

.

عکاسی تو آتلیه تا ظهر ادامه داشت. شده بودیم بازیگر اونا و هرچی میگفت باید انجام می دادیم. همون جا عکس سر مجلسو انتخاب کردیم! تو آتلیه هم همه چی خوب بود! بعدش پیش به سوی سرخه حصار و گرفتن عکسای باغ . همیشه عکسایی که تو باغ گرفته می شه رو دوست دارم! خیلی طبیعی و قشنگه! عکسای باغمو دوست دارم! هم طبیعیه هم قشنگ! لباس سفید میون رنگ سبز قشنگه. چشمو می نوازه! فقط حیف که بارون اون روز همه جا رو گلی کرده بود. لباسی که تا چن لحظه قبل بهش میبالیدم شد عین پوشک خرابکاری شده یه بچه ... پایینش کامل گلی شد جوری که همسری مجبور شد واسم بشورتش

.

.

.

 از باغ تا سالن هرکاری دلم خواست کردم! کلی توماشین رقصیدم و هو کشیدم! سپهر فقط می خندید. فیلمبردار ظاهرا دیگه نمی تونست ایده ایی بده واسه خودش! فقط می گفت خوبه! خیلی خوبه! همین خوبه!

میون باغ تاسالن خندیدم!نه من و سپهر خندیدیم! از ته دل خندیدیم!

.

.

.

 ساعت 8 بود که رسیدیم دم سالن! صدای هلهله و دست از سالن میومد. روی بابامو بوسیدم! ایستادیم دم سالن زنونه! یه کم استرس داشتم! نمی دونم چرا اما یه کم خودمو باخته بودم انگار! از نگاه ها می ترسیدم!در که باز شد اولین کسیو که دیدم مادرم بود! بغضم گرفت. چشامو بستم! از خدا تحمل خواستم. دوروبرم پر از مهمونا شده بود! انگار صدای جیغ و هلهله نمی ذاشت کسیو ببینم! بی اختیار می خندیدم! لحظه های عروسیو نمی تونم توصیف کنم! همه با لب خندون می رقصیدن! فضا پر بود از شادی! منم شاد بودم! از ته دل! می خندیدم! از ته دل!

تقریبا همه اونایی که پیشم اومدن از آرایش و لباسم تعریف کردن! ظاهرا سادگی چیزیه که همه می پسندن! انگار خوب زده بودم به هدف!

البته سپهر هم از این قضیه مستثنی نبود! راستش اون طفلی اصلا فرصت رفتن به آرایشگاهو نداشت ولی باز با این تفاسیر گل مجلس بود و میدرخشید. بعد شام مراسم سالن تموم شد. موقع اومدن بیرون همه مهمونا منتظر بودن تا ما سوار ماشین بشیم و دنبالمون حرکت کنن! با بیرون اومدن از سالن صدای جیغ و دست می شنیدم! واسه مهمونا دست تکون دادیم و حرکت...!

دم در خونه مامانم اینا هم شلوغ بود! صدای هلهله و بوی اسفند عروسی بلند بود! اونجا هم تقریبا یکساعتی بزن و برقص برپا بود و دیگه همه به قول مامانم هرچی قر داشتن ریختن تا خدای نکرده نمونه تو کمرشونو یه وقت درد بگیره!!!

موقع خدافظی بغض گلومو فشار میداد آبجیم و مامانم گریه میکردن. اشک بابامو ندیدم اما موقع خداحافظی چشماش قرمز بود! ناراحت بودم به خاطر خانوادم! خوشحال بودم به خاطر سپهر!... دلم گرفته بود! عروسی تموم شده بود! همه داشتن می رفتن و منو سپرده بودن به یه زندگی جدید. با لباس سپید دست منو دادن دست سپهر و برامون آرزوی خوشبختی کردن! دلم گرفته بود واسه آبجی بزرگه! واسه مامانم! واسه بابام! دلم تنگ شده بود واسه خونمون! اتاقم!

عموی همسری اومد خونمون و برای خوشبختیمون و عاقبت بخیریمون دعای خیر کرد و همسری دو رکعت نماز شب زفاف خوند و همه رفتن . من موندم و عزیزی که برای رسیدن بهش همه سختی ها رو تحمل کرده بودم. دلم میلرزید اما! وقتی چشام تو چشای سپهر افتاد قلبم انگار شروع کرد به تپیدن! انگار دنیا رنگش عوض شد! انگار همه چی تغییر کرد! من وارد یه زندگی تازه شدم! یه زندگی مشترک با تمام خوبیا و بدیهاش! دم در خونه دعا کردم! واسه همه جوونای دم بخت. واسه همه نوعروسا مثل خودم! خدایا دل هیچ کیو نشکن! خدایا همه اوناییو که با هزار امید و آرزو به خونه بخت میانو تو سایه لطف خودت حفظ کن! خدایا!...


نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی