دلنوشته های من و همسر قشنگم

وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ

بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ

وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ

إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ

ღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღ
بلخره دست تقدیر ما رو بهم رسوند و این شد که :

روز نامزدیمون 1 تیر 93
روز عقد آسمونیمون 6 شهریور 93
روز عروسیمون 6 فروردین 94


ღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღ
☻♥☻
\█/\█/
.||. ||.

ღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღ

... به درک ...

شنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۳، ۰۴:۴۴ ب.ظ

سکانس اول: چهارشنبه صبح من تو رختخواب، با صدای اس ام اس بیدار میشم! به سختی گوشیمو اززیر بالشم برمیدارم میبینم استادمه، میگه دیرتر بیا یونی!

سکانس دوم: من تو ماشین با سرعت دارم از محل کارم اتوبان نیایش و میرم به سمت یونی و کل مسیر رو با صلوات و آیت الکرسی طی کردم/

سکانس سوم: استادم با عصبانیت و نگاهی توام با خشم و تاسف داره بهم نگاه میکنه و من فقط سرمو انداختم پایین! خود کرده را تدبیر نیست! و طی استعلام از امور پژوهشی دانشگاه تائید میشه که من باید ازابتدا کارمو انجام بدم

سکانس چهارم: من تو اتوبان نیایش با چشم گریون و پریشون برگشتم سرکار... به درک که نشد!

سکانس آخر: گوشیم داره خودشو میکشه و من حوصله جواب دادن ندارم ولی در آخر جواب میدم و ازاون طرف یه آقایی صحبت میکنه که انگار خیلی خوشحاله و منو واسه روز یکشنبه به عنوان دانشجوی برتر دعوتم میکنه من خنده ام میگیره! وای به حال دانشگاهی که برترش من باشم!

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی