اهم اهم
سپیده کدبانو وارد میگردد: ![]()
این هفته دو تا مهمونی دادیم. اولیش که 4شنبه شام رفقای همسری قرار بود بیان و دومی 5شنبه نهار که اونم باز رفقای همسری ولی از نوع متاهلش با خانمها مشرف شدن به منزل ما 
4شنبه تا دکی رفت منم مث کش تومبون در رفتم
و همچون جت رفتم خونه و شروع کردم به تهیه و تدارک دیدن
البته باید بگم که ژله و سالاد ماکارونی رو از شب قبلش 90 درصد کارشو کرده بودم
خلاصه جونم براتون بگه که از ساعت 7 آماده بودیم که دو کله پوک بیان و چشممون به در خشکید بلخره ساعت 9 پیداشون شد،
انقد کلافه شده بودم دلم میخواس بگیرم بزنمشون
ولی چون یه هدیه بسی بزرگ و عجیب الکادو پیچ دستشون بود
شانس آوردن و اینبار جون سالم به در بردن خلاصه تدارک شامو دیدیم و اونها هم لبخند رضایتمندی البته به صورت کاملا نامحسوس برلبانشان داشتند ...
کادو رو هم بازکردیم دو تا ظرف دکوری خیلی خیلی خوشمل توش بود
واقعا پسر و اینجور سلیقه بعیده!!! از اعماق وجود خرسند گشتیم ولی حالا مگه پا میشدن برن لامصبا تا ساعت 2نصفه شب له شده بودن رو مبلا من که کلا خواب بودم !
همسری هم پاشده بود و همه میزو از جلوشون جمع کرده بود و وایساده جریانو دنبال میکرد بلخره دلشونو به دریا زدن و قدم رنجه کردن و تشریف بردن .... و ما همچون کوزت وار تا پاسی از شب ظرف میشستیم و جمع و جور میکردیم ![]()
و اما پنج شنبه 
از اونجایی که من یکم لوس میباشم خورشت نهارو مامی زحمتشو کشید البته خداوکیلی خودم بلد هستما فک نکنید ما از اوناشیم!!!!
تدارک نهار و دیدم
و بلخره دوستان رسیدند و کلی خوش گذشت
و گفتیم
و خندیدیم
و خداروشکر همه چیز به خوبی پیش رفت![]()

غروبش هم همه دعوت بودیم تولد سپهر خاله
رفتیم و بنا به دلایل اسلامی از هرگونه حرکت موزون منع گشتیم ولی آهنگ بندری گذاشته بودن و ناخوداگاه قسمتهای مختلف بدنمون به سمتهای مختلف به حرکت درمیومد
... هی که نشد اونجور که خواهرزاده عزیزمون لایقشه واسش تکون بدیم و خودمون هم یکم تخلیه انرژی شویم حیف و صد حیف
... حالا کو تا تولدی بعدی
جمعه همسری شیرازی ما قرار بود از 8 صبح بره دوره آموزشی ولی خوب نکته ای در این جمله من نهفته بود: 

*شیرازی*


بله شیرازی ها آدمهای خوابیده ای هستن که هرازچندگاهی بیدار میشن کلن خوابن!!! و خلوص همسری در شیرازی بودن بالای 90 درصدی هستش!
خلاصه با کنکاش فراوان ساعت یک رفت دوره و تا عصری اونجا بود.
غروبش رفتیم آکوریوم پارک
بسی به وجد آمده بودیم و حرکات ماهی ها را دنبال میکردیم البته ما که نه ولی بودن کسایی که از حرکات برداشتهای غیراخلاقی میکردن و استغفراله نگم بهتره ... مدیونین اگه فک کنین ما بودیما!
طی یک خوش اقبالی بلیط تئاتر نصیبمون گشت
و شبشو رفتیم تئاتر واااااااااااای که چقد خوب و عالی بود
خیلی حال داد خیلی خیلی اصلن هرچی بگم کم گفتم که چقد خوب بود و یک شب خاطره انگیز واسمون رقم خورد
و همسری هم کلی به خودش میبالید که همچون بلیطی تونسته واسه خانم گلش تهیه کنه و اونو خوشحال کنه
الهی که من قربون اون خانمش بشم که اون حاضره واسه خوشال کردنش انقد تلاش کنه! الهی من فدای خانمش شم
خیلی روزهای بدی بود
و باز خوابیدم ولی تو همون حالت استندبای کلی دعا کردم و از شیر مرغ تا جون آدمیزاد از درگاه یزدان مطالبه کردم.
همونجوری که خودم میخواستم لایت و شیک بود. رفتیم آتلیه و بعد از اونجا رفتیم باغ واااااااااای که تمام باغ بخاطر بارش زیاد گل شده بود
و کل پایین لباس عروسم گل خالی شد و همسری مجبور شد بعد از تموم شدن کار عکاسی پایین لباسو واسم بشوره ولی همش خاطره شد!
و با همه بای بای میکردم و خیلی خوب بود و بلخره ساعت 8 شد و رفتیم سالن و کلی بزن و برقص کردیم و من که کلا وسط بودم 
( تو یه پست مجزا مفصل عروسیمو تعریف میکنم. ) 
و سیزده بدر هم باغ دایی بودیم همه بودن خیلی خوب بود.