دلنوشته های من و همسر قشنگم

وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ

بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ

وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ

إِلَّا ذِکْرٌ لِّلْعَالَمِینَ

ღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღ
بلخره دست تقدیر ما رو بهم رسوند و این شد که :

روز نامزدیمون 1 تیر 93
روز عقد آسمونیمون 6 شهریور 93
روز عروسیمون 6 فروردین 94


ღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღ
☻♥☻
\█/\█/
.||. ||.

ღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღღ♥ღ

۱۲
خرداد

این چند وقت بخاطر دندون درد کلن نرمال نبودم. بیش از حد بد عنق شده بودم. چندباری از صبح به همه می توپیدم. تا رفتم پیش یه جوجه دکتر اونم تمام عزمشو جزم کرد تا به نحو احسن ترمال کنه تو دندون من! تقصیر خودم هم هست...لجبازم. صدبار همسری گفت بیا زودتر بریم دکتر

از اینور هم دوباره دل و معده ام بهم پیچیده. خواهری واسم قرص گرفته چند روزیه که میخورم بهترم

امروز دفترچه مخصوصم رو برداشتم که برنامه ریزی هام رو توش بنویسم. کاری که معمولا انجام نمی دم و اگه هم انجام بدم بهش عمل نمی کنم. ولی دیدم بیشتر دلم می خواد بیام و اینجا بنویسم. همونطور که قبلا گفتم زمان من کم کم داره به پایان نزدیک می شه . من درسم تموم شده و وقتش رسیده که پایان نامه کوفتی رو جمعش کنم و یه تصمیمی بگیرم و عمل هم بکنم. هرچقدر زمان بگذره همه چیز برای من سخت و سخت تر می شه! پای کامپیوتر که میشینم تا یکم روش کار کنم گشنه و تشنه ام. کسی نیست به دادم برسم. اصلا اینجور وقتها به مفلوک ترین حالات ممکنم نزدیک می شوم. سردرد و حالت تهوع میگیرم پای چشمم گود می افته. حالا همه ی اینها برای نهایتاً روزی 1 ساعته! حالا بگو ده ساعت بشین پای نت و گوشی عمراً اگه ثانیه‌ای خسته شم!  الان احساس می کنم خرفت ترین آدم روی کره زمینم. اوضاع خوب نیست. افتضاحه. من چرا انقد منگم؟ احساس می کنم معلق ام. نا موفق ام. دارم دست و پای زیادی می زنم. اصلا نمیدونم چجوری باید پیش ببرم!

حالا بماند ک چند روزه چقدر عمیقا قلبم درد میکنه ...  از این ماجرای اسید پاشی


۱۵
ارديبهشت

گاهی پیش می‌آد که تمام مُسکن ها را باید کنار گذاشت ... Smileyهمین که میبینی عشقت کنارته ... ازت دل میبره ... نوازشت میکنه ... حس میکنی رو ابرایی...

اینجور مواقع باید صداش کنم ژلوفن من! آرامشبخش من! عمر من!

گاهی هم پیش می‌آد که حس میکنم عشقمون یخ زده ... ساعتها کنار همیم ولی جز تماشای تلویزیون لام تا کام کلامی حرف نمیزنیم ... سکوتی کل خونه رو میگیره و تنها صدای زنگ وایبر تنهایی را میدزد!

ولی بگما در هر حالی هیچی از عشقمون کم نمیکنه!495019_flirtysmile4.gif

این چن وقت خاطرات زیادی واسه ثبتش دارم، هم محل کارم هم پایان نامه هم خونه کلا یه عالمه اتفاق دارم ولی خوب منم که تنه ام خورده به تنه شیرازیا و حال و حوصله نوشتن ندارمشکلک های شباهنگShabahang

نمیدونم چرا جدیدا به سرعت دارم چاقالو میشم اعصابم خورد شده ولی این اصلا باعث نمیشه که من از خوردنم بزنم یعنی همتشو ندارم که بخوام جلوی خودمو بگیرم عوضش با مامی عزممونو جزم کردیم که شروع کنیم به رفتن استخر روزهای فرد هم تو شرکت میرم باشگاه یکم این بدن خشکیده‌ی کرخت شدمو تکون تکونش میدم شاید خدا رحمش بیاد و دیگه چاقتر نشم اگرچه فک کنم استخر هیچ اثری نداشته باشه ماشالا غریق نجاته مث سازمان گوشت نشسته بود بالاسرمون از استخر خسته و کوفته اومدیم خونه همسری با نیش باز و خیلی خوشحال اومد جلو گفت یه خبر خوش واست دارم کلی نازشو کشیدم تا بلخره لب تر کرد و گفت امشب شام مهمون داریم وااااااااااااااای منو میگی انقد ناراحت شدم!!! شکلک های شباهنگShabahangعجبا مثلا ما تازه عروس دومادیم نباید که انقد مهمون داشته باشیم، با لب و لوچه آویزون و غرغر کنان شروع کردم به پختن قیمه واسه شام تا شب هردومون کلی زحمت کشیدیم تا مهمونا که دوست همسری با خانم و بچش بودن رسیدن بعد از چند ساعت بساط شام مهیا شد ولی باورکردنی نبود کل غذاها برگشت تو آشپزخونه!!! بخدا خیلی خوشمزه شده بود نمیدونم چرا این اداهارو در آوردن خیلی بهم برخورد همه خستگیم موند تو جونم اصلا ازشون خوشم نیومد دلم میخواس زودتر بلند شن برن خونشون

از همسری هم دلگیر شدم بهش گفتم خواهش میکنم دیگه بدون هماهنگی مهمون دعوت نکن

یه مسافرت 4 روزه هم به اقلید داشتیم خوش گذشت ولی رفت و برگشتش تو اتوبوس واقعا کلافه کنندس خورد و خاکشیر شدیم

فامیلهای همسری واقعا آدمهای پاک و مهربونی هستند. هنوز یکم واسه من چون هنوز یخم باز نشده سخت بود معذب بودم باید خیلی رسمی و مث بچه آدم میشستم و این باعث میشد خسته بشم تازشم دلمم واسه مامی تنگ شده بود دلم میخواس زودتر برگردم ولی همسری سیر نشد دلش میخواس بیشتر بمونه

عکسا و فیلم عروسیمون هم آماده شد. عکسا همچین مال نیس و یکم خورد تو ذوقمون فیلمو هنوز نشده درست بشینم ببینم خداکنه خوب شده باشه

واااااااااااای واسه روز مرد واسه همسر قشنگم هیچی نشد بگیرم ولی تو فکرش هستم و میخوام یه کادوی خوب بگیرم ولی نمیدونم چی؟ خدایی اگه کل دنیاهارو هم بهش بدم بازم کمه آخه اون یه جیگره یه فرشته اس تازشم چه کادویی بهتر از من؟شکلک های شباهنگShabahang وقتی خدا بهش همچین کادوی خوبی داده من چی بدم که بتونم خوشالش کنم اصلا ولش کن همون کادوی خدا بسه واسش والا مردم چه شانسایی دارن

۳۰
فروردين

اهم  اهم

سپیده کدبانو وارد میگردد:

این هفته دو تا مهمونی دادیم. اولیش که 4شنبه شام رفقای همسری قرار بود بیان و دومی 5شنبه نهار که اونم باز رفقای همسری ولی از نوع متاهلش با خانمها مشرف شدن به منزل ما

4شنبه تا دکی رفت منم مث کش تومبون در رفتم smileو همچون جت رفتم خونه و شروع کردم به تهیه و تدارک دیدن البته باید بگم که ژله و سالاد ماکارونی رو از شب قبلش 90 درصد کارشو کرده بودمsmile

خلاصه جونم براتون بگه که از ساعت 7 آماده بودیم که دو کله پوک بیان  و چشممون به در خشکید بلخره ساعت 9 پیداشون شد، انقد کلافه شده بودم دلم میخواس بگیرم بزنمشون ولی چون یه هدیه بسی بزرگ و عجیب الکادو پیچ دستشون بود شانس آوردن و اینبار جون سالم به در بردن خلاصه تدارک شامو دیدیم و اونها هم لبخند رضایتمندی البته به صورت کاملا نامحسوس برلبانشان داشتند ... کادو رو هم بازکردیم دو تا ظرف دکوری خیلی خیلی خوشمل توش بود واقعا پسر و اینجور سلیقه بعیده!!! از اعماق وجود خرسند گشتیم ولی حالا مگه پا میشدن برن لامصبا تا ساعت 2نصفه شب له شده بودن رو مبلا من که کلا خواب بودم ! همسری هم پاشده بود و همه میزو از جلوشون جمع کرده بود و وایساده جریانو دنبال میکرد بلخره دلشونو به دریا زدن و قدم رنجه کردن و تشریف بردن .... و ما همچون کوزت وار تا پاسی از شب ظرف میشستیم و جمع و جور میکردیم

و اما پنج شنبه

از اونجایی که من یکم لوس میباشم خورشت نهارو مامی زحمتشو کشید البته خداوکیلی خودم بلد هستما فک نکنید ما از اوناشیم!!!!

تدارک نهار و دیدم و بلخره دوستان رسیدند و کلی خوش گذشت و گفتیم و خندیدیم و خداروشکر همه چیز به خوبی پیش رفت

غروبش هم همه دعوت بودیم تولد سپهر خاله رفتیم و بنا به دلایل اسلامی از هرگونه حرکت موزون منع گشتیم ولی آهنگ بندری گذاشته بودن و ناخوداگاه قسمتهای مختلف بدنمون به سمتهای مختلف به حرکت درمیومد ... هی که نشد اونجور که خواهرزاده عزیزمون لایقشه واسش تکون بدیم و خودمون هم یکم تخلیه انرژی شویم حیف و صد حیف ... حالا کو تا تولدی بعدی

جمعه همسری شیرازی ما قرار بود از 8 صبح بره دوره آموزشی ولی خوب نکته ای در این جمله من نهفته بود: *شیرازی*

بله شیرازی ها آدمهای خوابیده ای هستن که هرازچندگاهی بیدار میشن کلن خوابن!!! و خلوص همسری در شیرازی بودن بالای 90 درصدی هستش! خلاصه با کنکاش فراوان ساعت یک رفت دوره و تا عصری اونجا بود.

غروبش رفتیم آکوریوم پارک بسی به وجد آمده بودیم و حرکات ماهی ها را دنبال میکردیم البته ما که نه ولی بودن کسایی که از حرکات برداشتهای غیراخلاقی میکردن و استغفراله نگم بهتره ... مدیونین اگه فک کنین ما بودیما!

طی یک خوش اقبالی بلیط تئاتر نصیبمون گشت شکلک های شباهنگShabahangو شبشو رفتیم تئاتر واااااااااااای که چقد خوب و عالی بود خیلی حال داد خیلی خیلی اصلن هرچی بگم کم گفتم که چقد خوب بود و یک شب خاطره انگیز واسمون رقم خورد و همسری هم کلی به خودش میبالید که همچون بلیطی تونسته واسه خانم گلش تهیه کنه و اونو خوشحال کنه الهی که من قربون اون خانمش بشم که اون حاضره واسه خوشال کردنش انقد تلاش کنه! الهی من فدای خانمش شم

۲۴
فروردين

واااااااای که این روزا چقد بیدار شدن و بیدار موندن سخته!

زندگی متاهلی هم سختی های خودشو داره هم شیرینیهای خودشو

با همسری یه برنامه 4هفته ای واسه تهیه نهار و شام نوشتیم و اینطوری از سردرگمی اینکه حالا شام چی بپزم دراومدیم ولی خیلی مطابق برنامه جلو نمیریم و هی زارت خودمونو میندازیم خونه مامان اینا ....

هفته اول کاری خیلی طولانی بود و بیشتر تایم کاری به خمیازه کشیدن گذشت خوش بحال همسری اونجوری که تعریف میکنه کلن تو شرکت خوابن همشون

کادوی روز زنمو هم از همسری و هم از شرکت و هم از داداشم گرفتم بسی به دلمان نشست خوشمل بود واسه مامی هم شریکی انگشتر گرفتیم .

دیشب خواب آبجیمو میدیدم خیلی دلم واسش تنگ شده الان همش دارم تو نت دنبال تعبیر خواب میگردم ببینم یعنی چی؟ خدایا مواظبش باش اونو به تو سپردمش

آخ که چشام باز نمیمونه چرا انقد کسلم بی حالم خسته ام



۱۶
فروردين

6 فروردین 94 بود. جلوی آینه ایستادم و خودمو ورانداز کردم. آرایش لایت خواسته بودم . صورتم تغییر زیادی نکرده بود. فقط یه کم، خیلی کم سایه دودی پشت چشمم به چشم می خورد. لباس سفید بلند به تنم بود. لباسی که فوق العاده فاخر و مجلل به چشم می اومد. همیشه عاشق لباس عروس پف دار با یه دامن بلند بودم.... کفش های خامه ایی رنگم که همرنگ لباسم بود رو به پام کردم. تور سر بلندم که روی دنباله لباسمو گرفته بود پشت سرم جمع شده بود و سادگی موهامو بیشتر به چشم می آورد. همه چی جور شده بود تا نوعروس از دیدن خودش تو آینه کیف کنه! همه چیز مطابق سلیقه و خواسته ام انجام شده بود! وایسادم جلوی آینه و خودمو ورانداز کردم! به چشمام خیره شدم! می خواستم ببینم من(خود منم) یا نه! همون دختری که واسه رسیدن به عشقش این همه سختی کشیده بود! همون  دختری  که برای رسیدن به این لحظه با خیلی چیزا تو خودش جنگیده بود! همون دختری که دلشو داده بود به خدا! شاید پشت پا زده بود به همه چیزایی که پارسال این موقع ها می پرستیدشون! همون دختری که تو این یه سال اشکای زیادی ریخته بود! اما به عقلش تکیه داده بود و پاشده بود!

وقتی از پذیرش آرایشگاه اسممو شنیدم و فهمیدم آقای داماد پشت دره قلبم ریخت! یه لحظه احساس کردم تمام بدنم یخ شده! سنگینی لباسمو تازه احساس کردم! باید آماده رفتن می شدم. از در سالن آرایش اومدم بیرون. همه چی روبه راه بود! فقط می ترسیدم! از چشمای سپهر! از اینکه به نظرش چه جور بیام! نمی دونستم نظر سپهر چیه!

شنلمو پوشیدم. رفتم دم در. سپهر با دسته گل قرمز رنگ پشت در ایستاده بود! کت و شلوار مشکی جذابیت خاصی بش داده بود! چند لحظه مکث کردم. خوب نگاهم کرد. از سر تا پا بهم نگاه کرد. سرشو آورد بالا. هیچی نمی گفت! مونده بودم مردد!

گفتم سلام! 

هیچی نگفت! فقط نگاهم کرد!

گفتم: نمی گی خوب شدم یا نه؟!

گفت: خوشکل چی؟

خندیدم!

خندید!

گلو داد دستم. دست چپمو گرفت. آروم از در اومدم بیرون. فیلمبردارم دم در ایستاده بود! سوار ماشین شدم! رومو برگردوندم سمت عشقم! داشت نگاهم می کرد. هیچ کاری نمی کرد! فقط نگاه می کرد!

گفتم بزن بریم!

گفت: خیلی خوشکل شدی!

و خندیدم! از ته دل خندیدم...

.

.

.

عکاسی تو آتلیه تا ظهر ادامه داشت. شده بودیم بازیگر اونا و هرچی میگفت باید انجام می دادیم. همون جا عکس سر مجلسو انتخاب کردیم! تو آتلیه هم همه چی خوب بود! بعدش پیش به سوی سرخه حصار و گرفتن عکسای باغ . همیشه عکسایی که تو باغ گرفته می شه رو دوست دارم! خیلی طبیعی و قشنگه! عکسای باغمو دوست دارم! هم طبیعیه هم قشنگ! لباس سفید میون رنگ سبز قشنگه. چشمو می نوازه! فقط حیف که بارون اون روز همه جا رو گلی کرده بود. لباسی که تا چن لحظه قبل بهش میبالیدم شد عین پوشک خرابکاری شده یه بچه ... پایینش کامل گلی شد جوری که همسری مجبور شد واسم بشورتش

.

.

.

 از باغ تا سالن هرکاری دلم خواست کردم! کلی توماشین رقصیدم و هو کشیدم! سپهر فقط می خندید. فیلمبردار ظاهرا دیگه نمی تونست ایده ایی بده واسه خودش! فقط می گفت خوبه! خیلی خوبه! همین خوبه!

میون باغ تاسالن خندیدم!نه من و سپهر خندیدیم! از ته دل خندیدیم!

.

.

.

 ساعت 8 بود که رسیدیم دم سالن! صدای هلهله و دست از سالن میومد. روی بابامو بوسیدم! ایستادیم دم سالن زنونه! یه کم استرس داشتم! نمی دونم چرا اما یه کم خودمو باخته بودم انگار! از نگاه ها می ترسیدم!در که باز شد اولین کسیو که دیدم مادرم بود! بغضم گرفت. چشامو بستم! از خدا تحمل خواستم. دوروبرم پر از مهمونا شده بود! انگار صدای جیغ و هلهله نمی ذاشت کسیو ببینم! بی اختیار می خندیدم! لحظه های عروسیو نمی تونم توصیف کنم! همه با لب خندون می رقصیدن! فضا پر بود از شادی! منم شاد بودم! از ته دل! می خندیدم! از ته دل!

تقریبا همه اونایی که پیشم اومدن از آرایش و لباسم تعریف کردن! ظاهرا سادگی چیزیه که همه می پسندن! انگار خوب زده بودم به هدف!

البته سپهر هم از این قضیه مستثنی نبود! راستش اون طفلی اصلا فرصت رفتن به آرایشگاهو نداشت ولی باز با این تفاسیر گل مجلس بود و میدرخشید. بعد شام مراسم سالن تموم شد. موقع اومدن بیرون همه مهمونا منتظر بودن تا ما سوار ماشین بشیم و دنبالمون حرکت کنن! با بیرون اومدن از سالن صدای جیغ و دست می شنیدم! واسه مهمونا دست تکون دادیم و حرکت...!

دم در خونه مامانم اینا هم شلوغ بود! صدای هلهله و بوی اسفند عروسی بلند بود! اونجا هم تقریبا یکساعتی بزن و برقص برپا بود و دیگه همه به قول مامانم هرچی قر داشتن ریختن تا خدای نکرده نمونه تو کمرشونو یه وقت درد بگیره!!!

موقع خدافظی بغض گلومو فشار میداد آبجیم و مامانم گریه میکردن. اشک بابامو ندیدم اما موقع خداحافظی چشماش قرمز بود! ناراحت بودم به خاطر خانوادم! خوشحال بودم به خاطر سپهر!... دلم گرفته بود! عروسی تموم شده بود! همه داشتن می رفتن و منو سپرده بودن به یه زندگی جدید. با لباس سپید دست منو دادن دست سپهر و برامون آرزوی خوشبختی کردن! دلم گرفته بود واسه آبجی بزرگه! واسه مامانم! واسه بابام! دلم تنگ شده بود واسه خونمون! اتاقم!

عموی همسری اومد خونمون و برای خوشبختیمون و عاقبت بخیریمون دعای خیر کرد و همسری دو رکعت نماز شب زفاف خوند و همه رفتن . من موندم و عزیزی که برای رسیدن بهش همه سختی ها رو تحمل کرده بودم. دلم میلرزید اما! وقتی چشام تو چشای سپهر افتاد قلبم انگار شروع کرد به تپیدن! انگار دنیا رنگش عوض شد! انگار همه چی تغییر کرد! من وارد یه زندگی تازه شدم! یه زندگی مشترک با تمام خوبیا و بدیهاش! دم در خونه دعا کردم! واسه همه جوونای دم بخت. واسه همه نوعروسا مثل خودم! خدایا دل هیچ کیو نشکن! خدایا همه اوناییو که با هزار امید و آرزو به خونه بخت میانو تو سایه لطف خودت حفظ کن! خدایا!...


۱۵
فروردين

مرخصی وبلاگی من خیلی زودتر از عید شروع شد، همش بخاطر فشار کاری قبل عید و استرس سنگ کلیه همسری و عروسی بود.

طفلک همسری 8 روزتو بستر بیماری بود و دردی وصف نشدنی کشید connie_wimperingbaby.gifخیلی روزهای بدی بود

امسال لحظه سال تحویل ساعت 2 نصف شب بود و اکثرا همه خواب بودن و نشد که مثل هرسال همه پای هفت سین بشینیم و بابا دعای تحویل سال و بخونه همسری پای ماهواره بود و منم فقط لحظه تحویل سال بیدار شدم و یه ماچ محکم کردمشsmile و باز خوابیدم ولی تو همون حالت استندبای کلی دعا کردم و از شیر مرغ تا جون آدمیزاد از درگاه یزدان مطالبه کردم.

روزهای اول عید و اصلا نفهمیدم چجوری گذشت خیلی استرس عروسی زیاد شده بود و شدت استرس باعث ایجاد حالت تهوع و بهم ریختن اوضاع احوالم شده بود. بلخره روزها سپری شد و روز قبل از عروسی یه مراسم حنابندون کوچولو برگزار کردیم و اما روز عروسی ...

روز عروسی به شدت هرچه تمام تر بارونی میبارید که انگار خدای مهلبون تموم کمبود بارندگیو تو همون یکروز میخواد جبران کنه! صبحش منو خواهری رفتیم آرایشگاه و همسری از 5 صبح زیر اون شرشر بارون رفته بود دنبال عموهاش تو ترمینال و ساعت 12 من آماده بودم و همسری با ماشین گل زده و فیلم بردار اومد دنبال من خداروشکر آرایشم خیلی خوب شده بود همونجوری که خودم میخواستم لایت و شیک بود. رفتیم آتلیه و بعد از اونجا رفتیم باغ واااااااااای که تمام باغ بخاطر بارش زیاد گل شده بود و کل پایین لباس عروسم گل خالی شد و همسری مجبور شد بعد از تموم شدن کار عکاسی پایین لباسو واسم بشوره ولی همش خاطره شد!

خلاصه ما با لباس نصفه گلی و نصفه خیس و یخ زده مث موش آب کشیده راهی تالار شدیم. ساعت 5 و نیم بود که ما نزدیک تالار بودیم ولی به ما گفتن زودتر از 8 نیایین تو سالن خلاصه ما مجبور شدیم الکی خیابون گردی کنیم تا ساعت بگذره و همه مردم واسمون بوق و جیغ و دست میزدن و منم حس ملکه بودن بهم دست داده بود و با همه بای بای میکردم و خیلی خوب بود و بلخره ساعت 8 شد و رفتیم سالن و کلی بزن و برقص کردیم و من که کلا وسط بودم Smileyخداروشکر همه چیز خیلی خوب تموم شد و ما رفتیم خونه بخت و الان صحنه ها بسرعت مثل حرکت سکانس های فیلم تو ذهنم رد می شنشکلک های شباهنگShabahang ( تو یه پست مجزا مفصل عروسیمو تعریف میکنم. )

 

الباقی تعطیلات  و هم کلا من نفهمیدم چجوری گذشت خیلی زودتر از حد معمول سپری شد و سیزده بدر هم باغ دایی بودیم همه بودن خیلی خوب بود.

امروزم که اولین روز کاری تو سال 94 هستش و من یه کارمند نمونه هستم که الان پشت میزم نشسته ام و همه فک میکنن که من دارم کار میکنم ولی نخیر بایس بگم این میز واس ماس یعنی کلش باس ماس ما هم هرکاری که دلمون بخواد میکنیم ....

از صبح هم دو تا دسته گل خوشمل از طرف همکارای خوبم گرفتم خیلی ناز و خوشملن  اصلا آب شدم از خجالت با این حرکتای خوبشون

۱۶
اسفند

وه چه شود اگر شبی

بر لب من نهی لبی

تا به لب تو بسپرم، جانِ به لب رسیده را

گلی! آقامون منو با این واژه صدا میزنه ... وقتی صدام میکنه گلی؟ حس میکنم رو ابرام دلم پر میکشه ... علاقه ام بهش میلیون برابر میشه و گل از گلم میشکوفه ... و فقط اون لحظه بهش میگم جانم قلی

چن شب پیشا یه درد وحشتناکی کل وجودمو گرفته بود جوری که از درد به خودم میپیچیدم و همسری هم پا به پای من بیدار موندو نتونست بخوابه واسه همین فرداش با اینکه حالم بهتر بود ولی دودره بازی درآوردیم و جفتمون نرفتیم سرکار ! عوضش به کلی از کارهای عقب افتادمون رسیدیم!!!!شکلک های شباهنگShabahang

اگرچه من تمام پا و دست و تمامی انداممو کردم در یک کفش که من دیگه با موسسه قرارداد نمیبندم ولی خوب رفتیم و بلخره طلسم آرایشگاهم شکسته شد و رزرو شد و قال قضیه رو کندیم. البته کارهای جانبی کنارش باز کلی گرونش کرده و طفلی همسری مجبوره 300 دیگه اخ کنه

5 شنبه شب تولد همسری بود دلم میخواست یه تولد درست و حسابی واسش بگیرم ولی خوب به دلیل مشغله کاری واقعن وقت نشد و ما تا غروبش بیرون بودیم ولی بازم ایول به مامی که کیک و شمع گرفت و تونستیم یه جشن کوچولو برگزار کنیم البته هیچ بزن و برقصی نداشت!

عوضش فرداش جمعه مراسم جهاز بینون کلی قر دادیم و تخلیه انرژی بود واسه خودش و هی به من میگفتن پاشو برقص منم میگفتم نه بابا حالا میگن عروس چقد خوشحاله! شکلک های شباهنگShabahangخلاصه به خوبی برگزار شد و به به و چهچه همه بلند بود. آخرشم همسری اومد و خونه رو جمع و جور کردیم

کارتهای عروسی هم اومد و تقریبا به اکثر فامیلهای ما تو همون مراسم جهاز بینون پخش شد واسه سرکارهم به چند نفری یواشکی کارت دادم که بقیه نفهمن! ماشالا همه توقع دارن که دعوت شن ولی خوب نمیشه که !!!

19 روز دیگه عروسیمونه و یه حس ترس شیرین تو کل وجودمه! البته یه وقتایی این دلشوره تبدیل به حالت تهوع میشه که سایرین فکرای بسی ناشایست در مورد ما میکنن و هی میگن مبارکه مبارکه ... مبارکه و کوفت !!! شکلکــــ هـ ـاے آینـــ ـ ـــــاز مگه من مریم مقدسم ؟ شـ ـکلـک هاے پـ ـادشـاه وَ مـَ ـلکـ ـهانقدر راحت به این مساله نگاه میکنند که گویی ما بوته ی تربچه ی باغچه شان هستیم. انگار نمیدانند که ما فعلا با همسرگرامی یخمون باز نشده جون خودمون و هنوز یک دل سیر به هم نگاه هم نکردیم



۱۰
اسفند

زندگی در جریانه ... اختلاف سلیقه من و همسری زمین تا آسمونه، ولی چون زندگیمونو دوست داریم میجنگیم تا یه روزی به تفاهم برسیم  ... ولی این هیچی از عشقم به مهربان همسرم کم نمیکنه ها!!!!smiley1631.gif

در جستجوی یافتن یه آرایشگاه کل کرجو گز کردیم و مثل چک برگشتی اومدیم خونه ولی از اونجایی که کمی خنگ تشریف داریم یه لحظه چشم باز کردیم دیدیم با موسسه قرارداد بستیم اونم هرچی آرایشگاه درپیته بهمون معرفی میکنه و من نگون بخت باید یکیشو انتخاب کنم! با خیال اینکه بلخره توش یه مورد خوب پیدا میشه شروع کردیم به گشتن Peppy

اولیش افتضاح بود دوتا پیرزن نشسته بودن به عنوان میکاپ کار! دومیش یه کم امیدبخش تر بود انگار خدا عمری دوباره بهم بخشیده بود ولی یهو گفتن اوا ما که تو عید تعطیلیم!!! سومی قرار شد نمونه کارشو ببینم فرداش مجدد رفتم دیدم طفلک دختره ترمال به تمام معنا کرده بودن تو صورتش! رفتیم سمت پیروزی کوچه های تنگ و باریک یعنی من اگه تنها میرفتم اونجا سکته هرو زده بودم! انقد تو این کوچه و اون کوچه لولیدیم تا بلخره یه خونه قدیمی کثیف پیدا کردیم که زیرزمینشو کرده بود آرایشگاه یه آلبوم هم گذاشته بود جلوش که اینا نمونه کار منه! من هی ورق زدم دیدم به به چه عروسایی یکی از یکی دیگه قشنگتر Hippieولی تعجب برانگیز بود که اونا اصلن ایرانی نبودن!!!

من: اینا مدلهای خودتونه خیلی راسخ و محکم گفت بله!!! جلل الخالق مثلا این تابلوئه عربه!! اومده ایران اومده تو این لونه موش تا این خانومه آرایشش کنه!!! گفتم اینا ایرانین؟ گفت نه!! گفتم اونوقت کجایین؟ گفت مثلا این لبنانیه! این اروپاییه! گفتم یا خدا! اونوقت این اومده آرایشگاه شما؟ میگه نه اینا مدل منن!!!!! یعنی من این مدلی درست میکنم! Vikingاون لحظه خیلی جلوی خودمو گرفتم که جفت پا نرم تو شکمش! آخه خانوووم بوووووووووووووق عکس مدلهای خارجیو گذاشتی تو آرایشگات میگی مدلهای خودتن!!! ای تو روح خودت و هفت جد و آبادت!!!!Angry Elf

زدیم بیرون رفتیم سراغ بعدی... وسط راه ماشین جوش آورد و همسری مجبور شد بمونه پیش ماشین منو مامی رفتیم دیدیم یه ساختمون کثیف لجن بسته که شیشه‌هاش ریختن و چنتا جوون جعلق با شلوار شیش جیب جمع شدن دم ساختمون دارن سیگار میکشن! ساختمونش بیشتر به محل ترک اعتیاد شبیه بود تا آرایشگاه !!! انقد افتضاح بود که من حتی نتونستم وارد ساختمون بشم دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم شروع کردم به گریه کردن!!! واسه حال بد خودم واسه اینکه منی که واسه مهمونی ساده هم نمیرم یه همچین جایی حالا واسه عروسیم باید اینجور جاها دنبال آرایشگر بگردم واسه اینکه با این تایم کمی که دارم عمرا بتونم یه جای خوب پیدا کنم و آخرشم میرم یه جا ترمال میزنه تو صورتم و یه عمر میخوام غصه بخورم که حیف کاش اینکارو نمیکردم واسه اینکه منی که آرایشگاه خوب نمیرم مطمئنا عکس و فیلمم بد میشه و کلا خاطره بدی تو ذهنم میمونه!

تو مسیر برگشت فقط داشتم گریه میکردم به همسری هم گفتم توروخدا با این وضع اصلا عروسی نگیریم من اگه خاطره مراسم نداشته باشم خیلی بهتره از اینکه یه خاطره کذایی بد تو دلم بمونه! میگم یه کلام آقا ما عروسی نگرفتیم!!! نه اینکه پس فردا روم نشه عکسمو به کسی نشون بدم یا از یادآوری اون روز گریه ام بگیره!!!

اون شب کلی با همسری حرف زدم قرار شد بره موسسه رو کنسل کنه. فرداش رفت و از اونجا زنگید که نه کنسل نمیکنم! قالب تهی کردم. خدایا ما این همه با هم حرف زدیم! قرارما این نبود... نمیدونم والا حس کردم حرفام پشیزی ارزش نداره! منم که اینجور مواقع تنها کاری که ازم برمیاد گریه است!!! قراره تا پنج شنبه صبر کنیم و چنتا مدل دیگه هم ازش ببینیم. آخرشم میشم مث عروس مردگان یه زامبی به تمام معنا .........Smiley from millan.net

مث یه مرغ پرکنده شدم! تنهام خیلی تنهام... هیچ کی نیست یکم کمک فکری کنه یکم راهنمایی کنه ...

آخ چقد عروسی گرفتن دنگ و فنگ داره چقدر استرس داره!!! نمیدونم همه این مدلین یا فقط ما اینجوریم!

الان همسری داره فاز مثبت بهم میده میگه دیدتو مثبت کن ولی نمیدونم چجوری مثبتش کنم فعلا هرچی آدم شیرین عقل اطرافمه از همکارام تو دوستام تو وایبر دارن فاز منفی میدن یکی نیست بهشون بگه برو کشکتو بساب بابا خودت به چیت مینازی که هی ره ب ره میای منو سین جین  میکنی؟ Albert Einstein

 

۰۳
اسفند

صبح دیروز شاد و خندان سر خرمان را کج کردیم سمت سرکار. 495019_flirtysmile4.gifدر بدو ورودمان صفی دیدیم عریض و طویل. و تعداد بیشماری انسان که در سر کله هم میکوبیدند و از آن بالا میرفتند... تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net کلیک کنیدبرگشتیم بیرون سر در را نگاه کنیم گفتیم شاید  هیئتی چیزی است که دارند غذا میدهند و ما اشتباه آمده ایم. که دیدیم نه محل کارخودمونه ... کارمندای پارس ریختن به اعتراض که سهام مارو بخرین ولی از شواهد امر پیداست که مسئولین هم به یک جایشان هم نمیگیرند.

شبشم همسلی بعد از مدتها عزمشو جزم کرد تا بره وسایلشو از خونه مجردیش جمع کنه منم خیلی برنامه های مختلفی چیدم که چیکار کنم ولی آخر سر ترجیح دادم تو خونه بمونمو به سماق مکیدن مشغول شم ازهمش راحتترهشـ ـکلـک هاے پـ ـادشـاه وَ مـَ ـلکـ ـه

نمیدانم چرا این روزها تمامی کائنات دست به دست هم داده اند تا نگذارند منه طفل معصوم یک کلمه پایان نامه کوفت نمایم مدتهاس که سراغش نرفتم و از استاد راهنما و مشاوره گور به گوری هم خبری نیست

طبق عادت مان که همیشه در ساعات بعد از کار در اینستا جولان میدهیم , دیشب هم داشتیم درپیج این و آن فضولی میکردیم و عکس های خانوادگیشان را دید میزدیم.خیلی لذت میبریم از این کار اصولا"... ییهو انگار داعش حمله کرده باشه طوری مامان جیغ میکشید ما هم هاج و واج مانده بودیم و من فقط سعی میکردم خودمو از حملات احتمالی قایم کنم! تازه فهمیدم بخاطر اینکه نیم ساعته ناقابل من حواسم تو گوشی بوده مستحق این جور تخریب شخصیتیم تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net کلیک کنیدو اینجور مواقع تمامی عوامل آماده میشن تا در دادگاه الهی علیه من خاک بر سر شده شهادت دهند... شکلک های شباهنگShabahangهی به این والده میگوییم که من تا چن روز دیگه بیشتر مهمون شما نیستما میرم ازتون دور میشم دلتون واسم تنگ میشه!!! ولی کو گوش شنوا!!!!

۲۸
بهمن

Hanging

من تو انتخاب یخچال و ماشین لباسشویی منگ بودم آخرشم نتونستم هیچ برند و مدلی را انتخاب کنم و کلا سپردم به سعید تا خودش یه گلی بزنه سرمون! آخرشم همسری بهش گفت تلویزیون هم با تو

میز تلویزیون هم گرفتیم.  دیدیم ای دل غافل میز نهارخوریمون پایش شکسته! فروشنده به وانتی گفته ببر اگه نفهمیدن تو هم صداشو درنیار !!!! یعنی دلم میخواس جوری بزنم لهش کنم که قابل شناسایی نباشه جالب اینجاس که همسری از گل کمتر بهش نگفت!!! عاخه تو چرا انقده مهربونی من نمیدونم

خداروشکر لباس عروس اکی شد، تالار هم واسه 6 فروردین رزرو شد ❤، احتمالا ماشین عروس هم ردیفه! مونده آتلیه و آرایشگاه و خرید عروس و دوماد و میوه وشیرینی و کارت عروسی و اینجور چیزا! واااااااااااااای که چقد من استرس دارم هرچی وتموم میکنیم یه چیز دیگه هست که هنوز بهمون استرس وارد میکنه!  راستی خیلی باید روی سامی بچه خواهری کار کنم که یوقت نیاد تو مجلس عروسیم بگه ساکت باشید!!! کوفت باشید!!! به اندازه کافی تو مجلس بله برون آبرومو برده بچه بز اون روز هم خواهری و همسرش کلن نیششون باز بود منم که از خجالت دیوارو گاز میگرفتمBaby Girl

ولنتاین بدون هیچگونه مراسم و خوشحال کنونی گذشت! عصرش با همسری برای خرید رفتیم مغازه یه حاجی مسنی خیلی آدم با فهم و کمالاتی بود حرفاش به شدت به دلم نشست! با این همه سن و سال ظهرش رفته بود و ولنتاینو به خانم و دخترش تبریک گفته بود! باریکلا داره این حرکت قشنگش! همسرماهم بعد از حرفای پیرمرد تلنگری خورد و بخودش اومد و منو برد باران و گفت یه هدیه بردار منم طی یک عملیات انتحاری باران و زیر و رو کردم و یک تابلو منبت کاری چوبی "وان یکاد.." برداشتم. 

پشت میزم تو شرکت نشسته بودم چشمم به کتاب سپیده دانایی میوفته بعد بلند اونو میخونم : مدیریت ارتباط با خانواده همسر

خودم از صدای بلند خودم هول میکنم ، خدایا این صدای من بود ؟ پس چرا اینقدر بلند اونو خوندم ؟

همکارم از بغل دستم در حال رد شدنه. یه نگاه به من میکنه و رد میشه. خدایا الان چه فکری درباره من میکنه ؟ 

همکارم خل شده ؟ ( خدا نکنه )

همکارم منظوری داره ؟ ( استغفر الله )

همکارم ذوق زده شده ؟ ( نه بابا ذوقزدگی کجا بود ...) آن لحظه یک گیاه گوشت خوار میخواستم که فقط منو ببلعد

و اما از یونی صاحب مرده بگم: یک اتفاقی واسم افتاد که دل سنگ را آب میکنه. هفته گذشته مرخصی گرفتم و رفتم یونی خراب شده روی برد را نگاه کردم تاریخ انتخاب واحد و متوجه شدم رفتم پیش مدیرگروه خاکبرسری و گفت پروپوزالو بده به پژوهش رفتم و ایراد گرفت که ناقصی داره بعد از یک ساعت علاف شدن غیبش زد هرچی گشتم دیدم نیست که نیست آب شده رفته تو زمین ...ساعت هی میگذشت منم عین خل و چل ها هی دور خودم میگشتم.

رفتم پیش مدیرگروه رشته مان گفتم آقا پدرت خوش مادرت خوش من مانده ام حیران چه خاکی به سرم کنم

گفت بده من بهش میدم دیروز بعد از ده روز بهش زنگیدم تاییدیه پژوهشو بگیرم میگه من یادم نیست دادم بهشون یا نه خودت بیا پیگیر باش منو میگی انگار آب یخ ریختن رو سرم. سریع مرخصی گرفتم رفتم اونجا میبینم نشسته پشت میزشو داره به من مثل شغال پوزخند میزنه میگه اوا نمیدونم کجا گذاشتمش شایدم دادم به پژوهش یادم نیست رفتم پژوهش میگه تو این همه پروپوزالی که اینجاس من از کجا بدونم مال تو اینجاس یا نه!!!  

گفتم خوب اسامی تصویب شده ها رو نباید بزنید رو اون برد صاحب مرده؟دیدیم ژست حق به جانبی گرفت که

شما باید حواستان باشد شما مگه تا حالا دانشجو نبوده اید.شما باید شخصا تحویل میدادید...دیدم

وایسم میزنم به دک و پوزش .. کلی تو دلم ریچارد بارش کردم ولی بنا به دلایلی از گفتن آن در این مکان عمومی عاجز هستیم...!! شکست خورده راهمو را گرفتم برگشتم سرکار ...مثل یک شفته واقعی و  اصیل یعنی هنوز هم نتونستم مصیبت وارده را باور کنیم...