چهارشنبه شب همسل عزیزتر از جونم از ماموریت برگشت ... انقد دلم بیتابش شده بود که نمیخواستم از تو بغلش بیام بیرون ... بغل محکم فشاری ... بوس آتشین ... وااااای اون هی ناز میکرد و با لبهای آویزون میگفت خسته ام و من هی ماچ ومولش میکردم خیلی نفسم به نفسش وصله خدایا تا آخر عمر همینجوری عزیز واسم نگهش دار
پنج شنبه رو کامل گذاشتیم واسه تمیزکاری آشیونه عشقمون و خداروشکر بلخره تموم شد اولش من بغضم گرفت از اینکه هیچ کی پا پیش نذاشت و کمکمون نکرد ولی آقاییم شروع کرد به شوخی کردن و نذاشت اشکم دربیاد... این نیز گذشت ولی من هیچ وقت یادم نمیره این روزها هیچکی جلو نیومد! ولش کن بیخیال!!!
جمعه از صبح رفتیم ادامه خرید جهیزیه و تقریبا آخرهاشه و فقط مونده یخچال و ماشین لباسشویی... کارت بانکی بابا رو واسش خالی کردم تا مبادا تو جیبش سنگینی کنه! بعــــــــله همچین دخمل به فکری هستم من!
از طرف شرکت بهمون بلیط جشنواره فیلم فجردادند ...هوراااااااااا میریم که خوش بگذرونیم...
دیروزهم فرش و سرویس خواب و آوردن به زحمت تونستیم تختو سرهم کنیم و کلی رفت رو قیافه اتاقم ... این روزها زندگی بامزه ای داریم کلی واسه خرید و چیدمان کیف میکنیم و سر ذوق میاییم ... انصافا خونه داره به طرز خوبی خوشگل میشه ... دوسش دارم خیلی...
دیشب همسری کلافه و غمگینو دلتنگ بود دلم گرفت ... شب که داشم چشمامو مبیندم خدا رو شکر کردم که روزهای خوبی داشتم... هرچند دوز فکر و خیااااااااااالش بسییییییییییییییار بالاست!
مامانش امروز رفت سنگ شکن الان داشتم با زهرا خواهرهمسری میحرفیدم و ازاینکه سلامت هستن خوشحالم
عشــــــــــــــقم منتظرمه من رفتـــــــــــــم